H رفت
صبح با این پیام ezi دایرکت اینستام رو باز کردم: ح خواهر ف فوت شده ببخشید بهت گفتم : خیلی توی شوکم ...
😫
ح دوست فامیل همکلاسی دوران راهنماییم
همسن من درست در روز تولد پنجاه سالگیم قلبش درد گرفت نیمه شب قبل از رسیدن اورژانس رفت ...
Ezi که صبح این خبر رو بهم داد دنبال معنای زندگی میگشت.. میگفت: یعنی چی بیایی زندگی کنی کار کنی بدون تجربه ی ازدواج و بدون حس بچه داشتن کار بکنی و یه روز بمیری ..
رفتم بگم : ezi عزیز لحظه لحظه ات رو نفس بکش و هرجور هست تجربه کن
هیچ نفسی تکرار شونده نیست ... نگفتم ezi جواب چرایی های زنده بودن رو هیچکسی نفهمیده ..
و هیچ چیز جلوی واقعیت و نزدیک شدن ما به لحظه ی رفتن را نمیگیره ...
نگفتم ezi هر روز و هر روز هرجایی هستم یکبار و دوبار و سه بار با خودم تکرار میکنم: همونجور که اومدنت دست خودت نبود
یه روز هم همینجور میری...
فقط گفتم : هر روز به احتمال رفتن فکر میکنم
پس سعی میکنم به گذشته فکر نکنم چون باور پیدا کردم زمان چه تند میره جدیدا حتی به آینده هم زیاد فکر نمیکنم فقط روزمره زندگی میکنم
و هر روز به معنای زندگی فکر میکنم
فقط دیدن حیوانات آرامم میکند
ح رفت امروز قارچهای که در اتاقهای اون روستا کاشته منتظرشند
میز کارش جایی که کار میکرد کارهای ناتمامش
امروز یک همکلاسی قشنگ ترین روزهای زندگیم یعنی دوازده تا ۱۵ سالگیم به اقامت در زمین , مهر پایانش را تحویل گرفت بدون اینکه فرصت داشته باشه خداحافظی هاش رو بکنه ...
سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه