هفت jun 2025

جوجه ها از تخم یکی یکی بیرون اومدن

اونقدر بهشون سر زدم و هی رفتم و اومدم ساعت هفت بعدازظهر از شدت خستگی بیهوش شدم خوابیدم تا ده شب ..

شبیه مادربزرگها که روز به دنیا اومدن نوه هاشون ذوق میکنن هی رفتم پایین توی لونه شون هی اومدم توی خونه باز دلم واسشون تنگ شد

کم مونده بود تشک ببرم گلخونه همونجا پیششون بخوابم

نمیدونید چقدر نرمند چقدر ظزیف اما کاملن

چه شکلی با پنجه های کوچولوشون در حالیکه خوب تعادل ندارن بدو بدو راه میرن این گردالوهای سیاه و سفید من

چه قشنگ با دقت نگاه میکنن به نوک مامانشون بعد به غذای آرد شده یه نوک کوچولو میزنن آخ میخوام غش کنم واسشون ..

الان هم یازده شب هفت جون هست شنبه

و‌ ماه قشنگ از پنجره در حال تابیدنه و من هی از تصور گرمای مطبوع زیر بالهای مادر مرغه و اون نوکهای کوچولو و بدنهای سیاه قلمبه که توی پرهاش قایم شدن و گررررم خوابیدن دلم غنج میره

آچان مااادر