امروز زهرا خواب  منو  دیده  ، تهران با بابام توی یه کافی شاپ بودم که دوتا بچه (دوقلو) باهام بوده . و گفتم اینا بچه هام هستند.عجب 

آزی اینا  هم رفتن دروازه شمیران خیابان خورشید آبلیمو واسشون ابگیری کنند از خونه ام تو کوچه روحانی دوتا عکس کج و معوج انداخته توی واتساپ فرستاده واسم .

این دو سال و نیم گویی تغییری نکرده همون پنجره ها همون لونه ی مرمری قدیمی چهار طبقه .

به تراس طبقه ی چهارم به خونه ی کوچیک اجاره ایم نگاه کردم و یاد تموم روزهایی افتادم که اون نه ، ده سال اونجا داشتم . توی اون خونه ای که صدای خنده هام، گریه هام ، همه و همه رو روزی شاهد بوده . 

کلا گویی امروز روحم تهران سیر میکرده خودم خبر نداشتم.