هفت یا هشت دختر کوچک اسپند گردان  چهارراه   که هر روز صبح  با روسری های پر از  نقش گل و کفشهای دمپایی و پاهایی لخت در این پاییز سرد   دوان دوان همزمان با من سوار اتوبوس های تندرو میشوند...  امروز کوچکترین های جمع با هم شعری نیمه را تکرار میکردند : اسمت چیه ؟ گل پری  گل پری خسته   گل پری.... بعد بقیه ی شعر را به یاد نمی اوردند. مسافری دستش کتاب قصه ایی کودکانه بود یکی از این دخترکان ، با چشمهای قهوه ایی روشن ،  سخت و مشتاق     به کتاب   خیره شده بود  و  بعد به من      آنقدر کودکی و ارزو و حرف بود در این چشمهای زیبا  که نگاهم را برگرداندم به بیرون پنجره   به کوههای  پاک و پوشیده از برفی تازه   .... و پج پج مسافران    که:  این کودکان بیچاره ....و  چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است ..... و من  پیاده شدم  ..