صبح  است  و بدنم هنوز در خواب ولي چشمانم زودتر بيدار شده اند

صورتم به بالشت چسبيده فقط صداي بي وقفه ي كولرهاي آبي شنيده مي شود

 روي درخت حياط  ، زنجره ها (جيرجيركها) فرياد شان را آغاز كرده اند.  صداي زير و بم و آهنگين پنكه سقفي با كرختي دم صبح قاطي ميشود  .از آشپزخانه  بوي  ترش و شيرين مرباي تمشك ِ  در حال قوام آمدن مي آيد .

تو سفره ي صبحانه را  پهن كرده اي وسط آشپزخانه  و يك ظرف از مربايي كه تمشكهايش از كوههاي همين نزديكي چيده شده  را  گذاشته ايي روي سفره ... صداي  قل  قل سماورت و خر و پفي آرام از آنطرفتر مي آيد   و بعد   صداي درب  حياط!  پس چرا هر چه گوش مي دهم صدايت نيست !

چرا بدنم اينقدر به زمين چسبيده ؟ چرا من هيچ خاطره اي از تو و صداي كولرهاي آبي ندارم ...و هيچ  جير جيركي هم  روي درخت پشت پنجره نمي خواند ؟!

چرا براي صبحانه صدايم نمي زني ؟

مي خواهم باز هم  بخوابم  و صورتم را بيشتر در بالشت فرو كنم.   و آوازهای محلي اي كه وقتهاي آشپزي زمزمه ميكردي را بشنوم  ...

چرا چشمانم خواب ندارند؟

اينجا تهران است و امان از جمعه هايش ....جمعه هاي كشدار و تمام نشدني اش.

جمعه هاي خالي از صداي تو  تا هميشـــــــــــــــــــــــه ......