چشمانش

...

ساعت دوازده شب بود و  همه جا ساکت . هیچ صدایی نمی اومد جز صدای چوبهای کف  با قدمهای من .

 او خوابیده بود .مراحل مسواکم تموم شد برگشتم مسواک رو بذارم سرجاش طبق معمول توی آینه خودمو دیدم . رفتم در رو باز کنم برم یه چیزی توجهم رو جلب کرد برگشتم جلو آینه آره درست حدس زدم ! خودشه خود خودش..

این صورت و بیشتر این چشمها ...

بهش خیره شدم ... توئی مامان؟ خوبی عزیزم؟ نصف شبی اینجا چکار میکنی ؟

چقدر قشنگ نگام می کرد .

وقتی اون خیسی  آبِ چشمش ،درست زیر پلک پایینش که همیشه‌از یه سنی میدرخشید رو دیدم، شک نکردم خودشه ...

مثل دفعات قبلتر ...

فقط با چشماش نگاه میکنه  که  آدم رو دیوونه میکنه از بس توش حرف و مهر و نگاه و عشقه.

اونقدر به هم نگاه کردیم تا آروم همونجور که اومد ،  مثل‌یه نسیم رفت ...

 این چندبار که اومده از توی چشمام که میره  چند ثانیه به امید برگشتش به خودم خیره میشم  ...

بعد یواش میگم : مامان قشنگم بذار منطقم ، تمام س دانشمندهای دنیا بگن غیرممکنه ، بذار تمام سایکولوژیستهای جهان عقیده داشته باشند  روانهای ناآرام و مریض از این دست اوهامات می بینند...

تو نظریه ی اثبات نشده ی من بمون  و گاهگاه از دنیای آینه ها به من نگاه کن ، از اونور حقیقت مامان قشنگم ...

 

انگلیس شانزدهم آپریل دوهزارو بیست

ایستویل

روزها جوردیگه ای میگذره

.‌.
معلم کالج ایمیل فرستاده تعطیلات دو هفته ای ایستر  شروع شده ولی من تکلیف و مشق شبم رو میفرستم ...
نزدیک یک میلیون انسان دچار ویروس جدید شده اند ...
و چهل هزار نفر دیگر نفس گرمی از ریه هاشون بیرون نمیاد ...
در بیداری راه میرم اما انگار این من نیستم.  میخوابم و خواب می بینم اما گویی بیدارم ..
همه چی خیلی موهوم و خیالی به نظر میاد !! 
دیشب در خواب توی یه  ساحل شنی بودم که یه صدایی شنیدم : خیلی واضح میگفت : شن و ماسه 
درمانش ماسه است و شن !!!
جالبش این بود میدانستم که خواب می بینم  و با خودم میگم: تکرارش کن تکرارش کن بیدار بشی فراموش نکنی . 
بعد چشمام رو که باز کردم انگار صداهه هنوز قطع نشده بود !
منم تکرار کردم شن . درمانش شن هست !
بعد یهو به خودم اومدم خدایاااا چه روزگاریه .
با اینکه به  مسخره بودن خوابم شکی نداشتم اما محض کنجکاوی رفتم سرچ زدم درمان با شن 
که عکسهای ملت رو در کویر اورد تا گردن توی شن !
خنده ام گرفته بود ...
شن درمانی برای ورمهای استخوانی و التهاب مفاصل کاربرد داشت ... 
خب خداروشکر لااقل به یه دردی میخورد ...

 

The apartment 1960

صبح اونقدر زود منو برد استانبول شاپ  خرید که هنوز باز نشده بود. 
پس تصمیم گرفت بریم قبرستون سنت جورج که پسرعمه اش پارسال اونجا دفن  شده بود ...
 روی مزارش سه تا گل سنبل و هفت، هشتایی گل پامچال کاشته بودند.
او با نگاهی غمگین به قبر و من با نگاهی بی هدف به نصف شهر و تپه ها که پیدا بود ...
سر‌راه گفت میخواهی از گلهای پارک عکاسی بکنی؟ فقط چند دقیقه!

 بعد از اینکه زرشک پلویی که به نظرم عاالی شده بود رو خوردیم ، با خواهرهاش در ایران‌تصویری صحبت کرد...
بعدش آروم آروم روی مبل مشکی اتاق پذیرایی خوابش برد. در حالیکه تلویزیون روی شبکه جهانی بی بی سی بود ...
من مشغول تماشای فیلم آپارتمان شدم ...
فیلمی سیاه و سفید . روال داستان خیلی نرم و مرتب پیش میره. تنهایی و غربت آدمی وقتی نمی خواد در شهر بزرگی چون نیویورک شبیه بقیه بشه . همیشه اکثریت شبیه هم همه جا هستند و اگر نخوایی شبیهشان بشی هر روز تنها و تنها تر میشی .اما انتخاب با خودته ....
نمیدونم چرا یه صحنه ای  بغض کردم و دو قطره  اشک ریختم ... وقتی فِرِن  که‌ قصد خودکشی با قرصهای خواب آور رو داشت بعد از بازی با ورق روی تخت خونه ی بَکستِر آروم خوابش برد...
وسطهاش هم نوتیفیکیشن یکی از خبرگزاری های انگلیس اومد بالای صفحه ی گوشیم ، 
که وزیر بهداشت کشور بریتانیا گفته : نتیجه ی خوبی خواهد بود اگر مرگ و میر رو زیر بیست هزار نفر نگهداریم ...
و هر‌ مرگ برای ما یک تراژدیست...
آه ای روزگار ..
فیلم  با لبخندی بر لبهام   از  اخرین صحنه  تموم میشه ...
لااقل این یکی در دنیا پایان خوش داشت..

?Be a mensch. You know what that mean

A human being

زنبق های آبی دلفین های ایتالیا...

‌...
امروز از روزهای آفتابی و زیبای بهاری اینجا بود ...

خبرهای دنیا اما قشنگ نبود ...
اعداد اعداد لعنتی هی بیشتر و بیشتر میشد ...
شهرهای بزرگ دنیا یکی یکی همه لاک دان و قرنطینه میشدند .
  سیدنی ،ملبورن و کشور یونان..
امروز سی درصد فوتی های اسپانیا  رشد داشته ...
ایتالیا با افزایش شمار مبتلایان دست و پنجه نرم میکنه ..
انگلیس هر روز چیزی‌‌ و جایب رو تعطیل میکنه ...پرستارها و دکترهای بازنشسته حتی دانشجویان پزشکی رو به کمک فراخوانده...
اما دلفین‌ها به کانال ایتالیا و شهرهای توریستی اون برگشتن ، همینطور قوها ...
یک کشور نشون میداد یک خانواده ی اردک دارن ازادانه وسط یک باند فرودگاه‌‌ راه میرن یا تعداد زیادی راسو کنار اتوبانی حمام آفتاب میگرفتن...
گاز نیتروکسید نمیدونم چی  که در اثر سوخت ماشینها روی کلان شهرها جمع میشد و از فضا دیده میشد تمیز شده ..
در یک کلام زمین داشت خستگی‌در می کرد ..
و بشر برای ریه هاش نگران بود و برای زنده ماندن تلاش ...
آغوشها محدود شده و مراسم های‌بزرگی لغو شده اند ...
بیزینسهای بزرگ و کوچک و کسب و کارها یکی یکی‌ داشت از رونق‌ می‌ افتاد..
در همین بلبشو ...
درختان آلوی حیاط شکوفه داده بودند ..
لاله ها و نرگس ها و پامچال و سنبل های باغچه گل ..

و زنبق های آبی غنچه ...
و ما که در خانه نشسته ایم و کاری نداریم فعلافقط میخواهیم زنده بمانیم ...

 

این روزهای سلف آیسوله (خود دورماندن ،خود جداکردن)

از اعداد دیگه خوشم نمیاد ..
از پاییزه که یه سری عدد بی جان ، شده اند مسئول شمارش جانهایی عزیز!
صدوهفتاد ، هزارو خورده ای 
 و هفت هزار و اندی ...
اعداد لعنتی ...
قشنگ وسط یه فیلم سینمایی که در صد سال  پیش  اتفاق افتاده
هر روز صبح چشم باز میکنم و میبینم عدد جانهای  از دست رفته بالاتر رفته ..
امروز یک نماینده ی دیگر انگلیس تست کرونایش مثبت شده است. هر روز یک مقام نظامی و نماینده ی پارلمان ایران به سرزمین فانی سفر میکند ...
چندتا از فالورهایم با علائم شدید ریوی بستری شده اند ...
_ پل _همسایه ی بغلی اونقدر نگران همسر بیمارش و خودش هست که در تمام حرکات و رفتارش مشخص است ...
نیک معلم کالج ایمیل زده چون برای سلامتیش نگران است احتیاطا کلاسها را تا نامعلوم کنسل میکند ...
چند روز یکبار با ترس و لرز به خرید مایحتاج میرویم. صبح زود قفسه ها پر است اما یکساعت بعد ردیف دستمالهای توالت انها که مارک معروفی دارند خالی میشود تا فردا صبح ...
دستمال آنتی باکتریال زیاد است اما آنها که ضد ویروس نوشته است در قفسه نیست ...
کارکنان دائم در حال پرکردن مواد غذایی کنسروی هستند و پاستا  اما همیشه نیمه خالیست ..
دوستی از لندن که تعداد مبتلاها بیشتر از شهر ماست تماس گرفته که رفته ام بزرگترین فروشگاه تِسکو بیشتر قفسه ها خالیست ...
البته سایت خرید آنلاین فروشگاهها مواد ضدعفونی پیدا میشود اما برای دلیوری چند پوند شارژ میکنند که صرف نمیکند ...
هرچه به همسر میگویم خب بیشتر خرید بکن تا کمتر بیرون بروی گوش نمیدهد  امروز رفته است خرید گوشت و تخم مرغ و شیر و نان  و شامپو و صابون بعد صدا میزند بیا خریدها بیرون است،  هرضدعفونی ایی میخواهی انجام بده ..
من از تخت میپرم انگار به جنگ میروم پله هارا دوتا یکی میکنم به سمت در خروجی .شال و کلاه می پوشم چون صبح زوده و 
بیرون سرد است.  دستمال مرطوب حاوی ضدعفونی کننده برمیدارم با دستکش می روم بیرون..خریدهارا  یکی یکی  از مشمایش بیرون می آورم و ضدعفونی کرده و در ظرفی میچینم . بعد دستگیره هارا دست میکشم وسایل را میبرم یک بار هم در ظرفشویی با اب گرم و مایع میشورم ...
حوصله ی کار بیشتری ندارم فقط کاری میکنم که مثلا خیالم راحت باشد این ویروس یحتمل پاک شده است فعلا ...
دستانم که همیشه ی خدا اگزما داشت و خشک و ترک دار بود به شدت ترک برداشته و می خارد و قرمز شده است ...
کلید خانه  را با مایع میشویم ...
فکر میکنم دیگر کجا را وایپ بکشم میگویم : آها  همسر رفته است دستشویی دستش را صابون زده لابد دستگیره را هم لمس کرده از پله ها دوباره بالا میروم دستگیره های دستشویی توالت و شیر روشویی را صدعفونی میکنم و با آبگرم میشورم ...
یکهو یاد چند فامیل خیلی وسواسمون افتادم ..
انها از روبوسی کردن با ادمها اِبا داشتند ..
وقتی از مهمانی برمیگشتند یکدور تمام لباسهایشان را میشستند..
هرچیزی از بیرون میخریدند در حوض و لگن  غسلش داده بعد استفاده میکردند ...‌همیشه چکمه به پا در حیاط بودند ده تا دستکش برای هر کاری داشتند ...
بچه های نوزاد رو لمس نمیکردند مبادا مادرشان در تعویض پوشک جوانب را رعایت نکرده باشد ...
خلاصه آنها تمام زندگیشان درگیر این‌چیزها بودند دقیقا شبیه اینروزهای ما تمام عمرشان به فراوانی  با مواد شوینده سروکار داشتند و در آب شلپ شولوپ میکردند ...
انها الان یحتمل کمتر ویروس میگیرند ..اعصاب میخواهد رعایت همه چی ...
چند روز دیگر عید نوروز هست و من فقط سبزه ی عدس گذاشته ام ..
شاید هفت سین هم آماده کنم ..
اما خنده داره که با امسال سه ساله از عید فقط سفره ی هفت سین را میبینیم ..
نه مهمانی ایی داریم نه عید دیدنی میرویم ..
خوب است از این لحاظ کرونا چیزی را در زندگی ما عوض نکرده است ...
از لحاظ سلف آیسوله یا جدا کردن خودما از دیگران ما خیلی وقته از آدمها جدا هستیم اگر کالج نروم گاه شده است دوماه هیچ دوست یا ایرانی ایی ندیده ایم ...
راستی اینجا از سلف آیسوله( ایزوله) یا همون خودجداکردن هم به جای قرنطینه ی داوطلبانه استفاده میکنند . و به معنی این نیست که بیمارند حتما ...بلکه همون شبیه خود قرنطینه ایی محض احتیاط.
خلاصه این جزغله ویروس دنیارو مَچَل خودش کرده . کلی بیزینسهای کوچیک بسته شدند و شاید هرگز دوباره نتونن برگردن به بازار ...
چقدر کادر درمانی فوت شدند ...چقدر مادربزرگ و پدربزرگ رفتند و میروند ...
چقدر ادمها افسردگی بگیرند ...
 و  ... و  .. و  ...
ما یک شب خوابیدیم و صبح وسط یک رمان تاریخی به واقعیت پیوسته بیدار شدیم ...
امیدوارم اینها همه یک خواب باشد ...
و ما دوباره بیدار شویم ...


 

 

درخت آلوی همساده برگهاش دراومدن ...

یکشنبه ظهره و من امروز سوپ جو درست کردم . همسر از صبح توی زیرزمین بازی بازی میکنه با قطعات سیمان و ماسه ..
هوا ابریه و خونه رو بوی شدید سنبلها  پر کرده ..
من واسه خودم از سوپ جو ریختم. و با نون پیتای گرم شده همینجور که  نشستم به سبزه های عدس نگاه میکنم ، نوش جان میکنم . 
 مروارید لینک امضایی رو فرستاده واسه نامه به پارلمان که مردم  امضا کنند، دولت زودتر مدرسه هارو تعطیل بکنه ...
بعدش رُزا زنگ زد، از خرید برمیگشت. میگفت من پَنیک کردم شدید  .
جوری که رفتم واسه پیرزن پیرمرد همساده  که هفتاد به بالان و امروز گفتن بیرون نیان از خونه، فقط دوتا آیتم بخرم الان میبینم سه تا کیسه پر خرید کردم ..
و هی سفارش میکرد مواظب خودتون باشید ..
میگفت رفتم فروشگاه وِیت رُز چندتا اسپری دِتُل خریدم  با اینکه سه تا خونه دارم .  بعد دائم  هم به بابای شما و پدر همسرتون و مامان و بابای خودم در ایران فکر میکنم . چون پیر و در معرض خطر بیشترن . 
میگفت :تا زنگ میزنم ایران مامان و  بابام باهم میگن : رزا رزا ما زنده ایم . خوبیم .
خلاصه بعدش زهرا از ایران تماس گرفت که خیلی مواظب خودتون باشید. کالج نرو ..
و اینکه جدی بگیر و چندنفر از فامیلهامون در اثر کرونا فوت شدند. 
منم یادم اومد که داداش دیشب گفت خانم طاهری همسایه ی سر کوچه ای دیروز فوت شد . اومدن خونه شونو ضدعفونی کردن .
ایمیلم رو چک میکنم ، نیک معلم کالج ایمیل زده : اگه خودتون یا اعضای خانواده تون حتی یک  تب دارید یا احساس میکنید حالتون خوب نیست دوشنبه  کلاس نیایید. و یک ایمیل بزنید و بگید که نمی آیید .
قطره های بارون  یکی در میان روی شیشه پنجره میشینه . سوپم رو خوردم . و دارم فکر میکنم  من فقط یک ژل کوچولوی ضدعفونی کننده ی دست دارم .و یک بسته ی دستمال دِتُل . 
آیا کافیه واسه سه ماه ؟ 

 

چیکار داری به زندگی ما ...

دیشب پیاده  توی هوای سرد  داشتیم برای دوست ایرانی  یه سری مایحتاج و خرید می بردیم. چون از ایران برگشته  و تست ویروس داده و توی خونه خودشو قرنطینه کرده .

او  توی راه بهم میگه  میدونی از اون آشغالها که گاهی می جوی (اونقدر بدش میاد حتی حاضر نیست اسمش رو بگه) باعث  افزایش ترشح اسید معده  میشه که ممکنه قبل از ورود به سیستم تنفسیت ویروس هارو از بین ببره؟ 

میتونی بری بخری ولی قبل از اومدن توی خونه چون ممکنه کرونایی شده باشه بندازی سطل آشغال . 

من جلوی خنده ام رو گرفتم .. بعدش ولی بلند بلند فکر کردم .

آخ جوون میرم الان ده تا بسته میخرم ولی قول نمیدم توی خونه هم نخورمش . بعد منتظر عکس العملش توی صورتش نگاه کردم . اما دریغ از کلمه ای ..

یه سکوتی کرد که دلم سوخت ...

کرونای لعنتی ازت متنفرم آدمهارو مجبور میکنی که سرسخت ترین اصول زندگیشون  رو نادیده بگیرن ...

راستش فعلا که دلم نیومد جلوش آدامس بجوم ...

کرونا  فوران تنهایی  زمین بود ...

 روح و روانمان خسته است از  اتفاقات پشت هم  و غمگنانه...

هر روز صبح با استرس گوشیم رو روشن میکنم که لابد باز چیزی شده ...

حالا هم این ویروسه 

که تو بگو دنیارو گرفته ... 

چیزی که با چشم دیده نمیشه بحرانی جهانی میشه ...

به همین مسخره گی ...

داداش  پیام داده : آبجی به حضرت عباس راحت شدی رفتی .. یه ذره هم دلتنگ نباش واسه ما و این خراب شده ...

اما نمیدونه من ایران هم بودم دلتنگ بودم ...

من هرجا باشم  از یه سنی یه بغض از تنهایی ما آدمها باهامه .. 

که درمانی نداره ... 

دلتنگی چیزی حساب نمیشه بغل اون بغض همیشگی ...

 

یک روز رنگی

امروز او هی اتاق رنگ زد و من هی طبقه ی پایین بشور بساب و جارو و پرده بنداز لباسشویی و  موبایل بازی و آشغال بازیافتی های تر رو ببر توی باغ و از گلهای سنبل حیاط عکس بگیر و او هی مشغول نقاشی و بتونه کاری و جاروکشیه آشغال های بتونه کاری ..

بعد همینجور که داشتم با دستکشهای آبی ضدحساسیتم ظرف میشستم و به بارون پشت پنجره نگاه میکردم اومد دو سه تا  عکس از پشت سر ازم انداخت ...

یکی از عکسها که من تقریبا تاریک افتادم ولی گلدون و بیرون پنجره و قطره های بارون پیداست  رو خوشم اومد .

دوس دارم بذارمش اینستا گرام ...

 

 

بوی نان محلی و کره ی تازه

امروز از بحث شیوع ویروس کرونا در ایران پرت شدیم به انواع روبوسی آدمهای شهرمون شمال

و بعد من یاد روستای نوده که با ننه میرفتیم دیدن هم سن و سالها و دوستهاش افتادم .

که چقدر ماچ آبدار پیرزنهای روستا توی کوچه و خیابون و خونه سهم منِ الف بچه ی ریز و میزه میشد ...

اما از اون همه بوسه های آبدار که بعد پنج دقیقه جای خیسی و خنکاش  روی لپم هنوز  حس میشد..

آغوش های گرم اون پیرزنهای روستایی شمالی رو خوب به خاطر دارم..

آغوش های نرم و مهربان .. که وقتی بغلت میکردن میچسبوندنت به چادرشبشون که دور کمر و شکمشون همیشه پیچیده بود چه جادو داشت ..

انواع بوهای مهربان رو حس میکردم .. بعضیا از سر تنور می اومدن و اغوششون مخلوطی از بوی دود آتیش تنور و نون محلی پخته شده و خمیر میداد ..

گاهی  که  از  لته یا باغچه ی  سبزیجات بغل خونه شون میومدن خوشامدگویی  بغلشون بوی جعفری و گشنیز و ترتیزک میداد دستهاشون هم ...

یادمه ییلاق  با هر همسایه ی کوهستانی روبوسی میکردی بغلش بوی کشک محلی و کره ی تازه میداد...

دستهاشون بوی علفهایی که تازه در مزرعه وجین کرده بودند ...

امروز در سرم غوغایی از بوی آغوشهای پرمهر زنان شمالی بود ...

آغوشها

شب از نیمه گذشته بود تازه چشممون گرم شده بود با صدای دختر هفت هشت ساله ی همسایه چشم باز کردیم. اتاق خوابش اونور دیواره گویی کابوس دیده بود و با فریاد باباش رو صدا میزد بعد دید کسی جواب نمیده داد میزد: آی نید یور هِلپ ...

اما بازهم خبری نشد از بابا و مامان...

یاد کابوسهای بچگیم افتادم که کم هم نبودند. به او گفتم : خوشبحال خودم که تموم بچگیام با هر خواب بدی با هر  تشنگی ای بیدار میشدم مامان یا مادربزرگ با فاصله ی نیم  متر از من خوابیده بودن و میرفتم خودمو توی بغلشون جا میکردم یا پامیشدن میرفتن واسم آب می آوردن یا قطره چکون روغنی میریختن توی دماغ کیپ شدم نفسم بالا بیاد ‌. و کنارم بودن تا سی سالگی ...

بعد میدونستم همسر خیلی زود وقتی نوجوونی بیش نبوده از خانواده دور شده واسه تحصیل و شبهای کمتری رو از من بغل خانواده تجربه کرده پشیمون شدم از گفته ام ..

برگشتم سمتش و گفتم : من اینجام برای همه ی کابوسهایی که می بینی همیشه اینجام ...

#البته اگه خودم کابوسی نباشم واسش 😁🤣

 

 

نرگسکانم

..

دو باغچه ی پر از گیاه و علف هرز را با دستهایم وجین کرده و با قیچی تمشکهای مزاحم و تیغ تیغی را بریده ام.  فقط برای اینکه ساقه ی گلهای نرگسم دیده شده و رشد کرده و ببالند .

از کلاس برگشته ام  باورم نمیشد نصف یکی از باغچه ها را با سیمانهایی که از بنایی زیرزمین مانده پرکرده است . اول به خودم دلداری دادم که لابد نرگسها را از ریشه درآورده باغچه ی حیاط پشتی کاشته .

می آیم بالا خسته از کارهای بنایی لم داده روی  کاناپه .

گذاشتم شام را که خوردیم میگویم گلها را چیده ای  جای دیگر کاشته ای؟ میگوید نه ،  عصبانیتم را قورت میدهم.

مثلا خیلی ریلکسم ، به آرامی می گویم : تو که دیدی چقدر من برای آن باغچه زحمت کشیدم ..

میگوید : جان تو آنقدر خسته بودم که نا نداشتم جای دیگر بکارمشان ..

خانه ی پدر بود  حتما زاار میزدم با صدای بلند گریه میکردم ..

اما مثلا بزرگ شده ام و باید هیچ چیز برایم عجیب نباشد ...

گفتم : پس‌من میروم  گل نرگس با پیازش میخرم ..

فقط چون از گل خریدن حرصش در می آید و کاری بی‌فایده است از نظرش وقتی خودت میتوانی بکاری..

بعد یحتمل عصبانیت مرا حدس زده بود یا فهمید برای حرص درآوردنش گفته ام ..

گفت باشد : برو بخر روی آن قسمت سیمانی خاک می ریزم بعد باغچه میشود تو هم گل بکار ...

دیگر دوتایی سکوت کردیم ...

ولی هنوز غمگین گلهای جوان نرگسم هستم ..

که‌زیر قبری‌سیمانی همین بعداز ظهری مدفون شدند...

آنها داشتند غنچه میدادند...

 

دیوونگی

امروز  تقریبا هوا صاف بود با لکه هایی ابر. منم تعطیل بودم گفتم میخوام برم پیاده روی .

منو با ماشینش تا یه جایی رسوند که یه پارک بزرگ با یه خونه ی قدیمی گنده بود گفتم برگشت رو پیاده میام . گفت حتما باید پیاده بیایی چون برنمیگردم . هیچی دیگه داشتم واسه خودم میگشتم که یهو دیدم ابرهای سیاه اومد و باد شدید  و تگرگ و بارون و  اینا دستهام یخ زده بود کاپشنم خیس خیس . داشتم تازه فکر میکردم چکار کنم یهو دیدم زنگ زد میگه خوبی؟ روم نمیشد بگم یخ زدم . گفت بارون و تگرگ زیاد می باره می خوایی بیام دنبالت؟ بذار گردشت رو واسه بعد.

من من کنان گفتم بیا ولی داشت خوش میگذشت بهما . گفت برو جلو اون قبرستون بیام دنبالت . 

هیچی رفتم جلو یه قبرستون لب جاده . بارون هم شرشر.

از قبرستون توی بارون خوشم اومد شروع کردم به عکاسی ازش..

بعد دیدم دوباره زنگ زد کجاایی؟ 

میگم واا همونجا که گفتی!

میگه من رد شدم ندیدمت .فقط یه نفر بود داشت عکس میگرفت 🤣🤣 

غش کردم از خنده گفتم :اخه عزیزم با خودت فکر نکردی جز من  کدوم آدم عاقلی توی تگرگ و بارون خیس و له شده از قبرستون عکاسی میکنه ؟ گفت :هیشکی والاه 🤣🤣

اشیا نیز ....

خسته و گرسنه از کلاس برگشته ام ، ناهار ماهی و برنج پخته و  بویش کل خانه را برداشته ، کیفم را زمین میگذارم  .

مشغول چیدن سفره میشود .همینجور برایش از کلاس و اتفاقاتش وراجی میکنم . خوب گوش میدهد و وسطهایش سوالی می پرسد .

بعد از ناهار چای که میخوریم فیلمی را باهم میبینیم‌ در مورد اسبهای وحشی آمریکا ...

اجیل می آورد دستانم اگزمایش شدید شده نمک اجیل بدترش میکند میگویم نمیتوانم پوست بگیرم . یکی یکی انها را پوست میگیرد و میخوریم .

دوستش تماس میگیرد می رود اتاق دیگر حرف بزند .من نشسته مشغول گشت و گذار در دنیای اینستاگرامم از نشستن خسته میشوم  دراز میکشم مطمئنم  سرم به فرش میخورد اما گویی نه سرم بر روی  ...

برمیگردم میبینم کوله اش هست خنده ام میگیرد.

 میگویم مگه اشیاء هم به صاحبانشان می روند !؟

و جواب میدهم : هیچ چیز در این دنیا بعید نیست .

ما قضاوت کنندگان خوبی نیستیم برای اینکه بفهمیم جاندار و بی جان چیست  و کدام است ؟! و شعور موجود در حیات چگونه است؟! .

 

زنده ایم فعلا...

چند روزیه دما دم صبح به زیر صفر میرسه و صبح ها همه جا یخ زده است. کف آسفالت، چمنها، سقف ماشینها و ...

اومدم بنویسم که امروز وقت دوچرخه سواری به سمت کلاس عاشق صدای ایجاد شده از برخورد چرخها با نمک و شنی که توی مسیر دوچرخه ریخته بودند ، شدم.  

از سرزمینهای شمالی

امشب یهو صدا زد :بدو ، بدو روباه 

توی حیاط یه روباه که پرنده ی‌گنده ای هم دهنش بود با سرعت داشت دور میشد...

هوا بارونی بود ، یهو پرت شدم به دهه ی هفتاد شمسی شبهای گرم و بارونی توی شهر شمالی کوچیکمون همراه مامان ، سریال ژاپنی از سرزمینهای شمالی رو میدیدم ..

هنوز عاشق  آهنگ جادوئیش و  ریزش آروم و قشنگ برف اون سریال هستم...

یادمه آرزو میکردم جای دختر دندون خرگوشی و موبلند با اون کلاه قشنگش بودم که هر شب توی برف و تاریکی روباهی نزدیکش میشد و دخترک بهش غذا میداد...

آه من و مامان چقد اون سریال رو دوست داشتیم ...

امشب نشستم و از توی یوتیوب قسمتهاییش رو دیدم ...

به یاد اون روزها ...

 

 

فقط عکس ها می مانند ...پرنده  رفتنیست

...
هنوز هیچ موضوعی جذابتر از پرواز و در عین حال ترسناکتر از آن برایم در دنیا وجود نداشته ..
من هنوز هم هر هواپیمایی ببینم با عشق و تحسین و شگفتی ردش را دنبال میکنم .
تنها حسی در من که نه تنها با افزایش سنم کمتر نشد بلکه صدچندان شد..
اینروزها هم با دیدن هر رد سفیدی از عبور هواپیماها یاد سقوط بوئینگ اوکراینی در ایران میفتم ...
مردم کشورم در شوک خبری ناباورانه اینروزها غمگینند .
من با بغض به صورتهای مسافران رفته نگاه میکنم ..تصاویر پخش شده را بارها مرور میکنم ...
هربار به آرزوهای بی سرانجام تک تک مسافران فکر میکنم ..
با دیدن آلبومی از عکسهای خانوادگی مسافری در بین آهن پاره ها و لباسها و وسایل سوخته اشکم سرریز می شود..
یاد خودم می افتم که توانستم تمام وسایل خانه ام تمام چیزهایی که با دقت و وسواس طول زندگی ام انتخاب کرده و خریده بودم را جا بگذرم و از آنها دل بکنم ..
اما از آلبوم عکسهایم نه ...
آنها تمام گوشه های زندگی ام تک تک لحظات چهل ساله ای بود که کنار عزیزانم گذرانده بودم .
حال با خودم برداشته بودم تا به وقت دلتنگی شاید آرامم کند..
در میان وسایل مسافران تصویری از مادری در حال بوسیدن نوزادش دیدم که عکسی به نظر قدیمی می اومد:  زیرش نوشته بود مامان..
به عکس  سیاه و سفید مامانم نگاه کردم که گذاشته ام روبروی تختم وقتی  خیلی کوچک بودم و کنار مامان نشسته ام ...
یقینا مهاجری قصد داشته آن عکس را برای روزهای غربتش کنار تختش بگذارد ...
اشکها جلوی دیدم را میگیرند...
گونه هایم خیس میشوند.
فقط عکسها می مانند ...پرنده رفتنی است ...

 

بسی لیل و نهار آید...

شبها خواب های آشفته و شلوغ میبینم 
با خانه هایی بزرگ و تو در تو با هزار دالان و اتفاق و صدا و جمعیت.
مراسمیست هرشب
از هر در که میروم صدها فامیل و چهره ی آشنا میبینم.
صداها مبهم و گیج است.
شبیه قصرهای قاجار در راهروهای بی انتها سینی بران است .
و من راه میروم و به جایی نمیرسم .
راه میروم و همه چیز گنگ و دورتر میشود..
سرم گیج میرود .
جایی  از نویسنده ای با نام  عجیب  خریستوفروس  (به فارسی: م . ا)خوانده بودم:
مهاجر زبان ندارد
دو دست دارد 
و‌جفتی چشم.

اما من اینجا نه زبان دارم
نه دست  
فقط چشمهایم مانده است،
که انهم به شبها کابوس می بیند. 
و به روزها گاه به پاییز انسوی پنجره خیره میشود، 
گاه به ظرف غذایش و طولانی به صفحه ی گوشی اش ..
اینروزها
گوشهایم گاه سوت میکشد،
و پشت بندش از چشمانم شوری بی رمقی سرازیر میشود. به دل میخندم که : آها کسی از آن قاره از سمت شمال شرقش دارد پشت من غیبت میکند ..
لابد دودی را که برایش فرستاده ام دیده است ..
خواستم بگویم:
من نه زبان داشتم  
نه دست
فقط چشمهایم مانده بود...
 

یک روز معمولی

شب شده و کنار بخاری دراز کشیدم  ، از تیکه های امروز سه چیز رو روشن به یاد دارم: 

یک : گلهای نارنجی لادن که  از حصار چوبی  به رنگ قهوه ای  سوخته ی خونه بغلی پل کنار حوض کوچک ماهی هاش زدن بیرون ...

دوم: توی کلاس زبان ،عبدو (عبدالرحمن) پسر جوان کنیایی موفرفری د داشت واسم تعریف میکرد دوچرخه اش رو سیصد پوند خریده و هر روز  کولش میکنه و میبره طبقه ی دوم ‌خونه و نمیخواد بذاردش  توی حیاط جلویی تا دزدببردش ...

سوم: توی اتوبوس سرم رو چسبونده بودم به شیشه و بارون شدید و آدمهای بیرون رو تماشا میکردم .. یه لحظه یه سگ سیاه گنده  ی خیس که با صاحبش بود سرش رو برگردوند و کنجکاوانه آدمهای اتوبوس رو تماشا میکرد چهره اش به قشنگی و کنجکاوی بچه های دو سه ساله ی شیرین بود .

برم بخوابم ..

 

 

عبور باید کرد ....

این روزها
 بعدازظهرهای برگشتن از کلاس زبان ، توی آفتاب کم جون با دوچرخه ام از پارکینگ کالج که بیرون میام و شروع به پا زدن میکنم. همزمان یه سردی خاص و دلچسبی می خزه توی لباسهام ، دور گردنم . و من رکاب زنان از همه چیز عبور میکنم، 
از مادرهای جوان با کالسکه ی بچه هاشون ، از  گپ و گفت و خنده ها ی بلند هنرجوهای نوجوان با همکلاسی هاشون ، اون مرد میانسال که غذاش رو با  پرنده های جلوی کلیسای جامع شهر شریک شده ..
زنی با لباسی رسمی که با قدم هایی کوتاه  و هم اندازه خیلی چسبیده به دیوار راه میره..
مردهای تیره ی خسته  با تاکسیهای آبیشان منتظر جلوی هتل ماریوت..ّ
پسر دخترهایی که هرجا چمن و آفتابی پیدا کردن دراز کشیدن یا نشستن چفت هم ..
اینروزها برگشتن از کالج  و وسط شهر رو دوست گرفتم وقتی بین پازدنهای   گله ایه  دوچرخه سوارها که با سرعت از بغلم رد میشن و صدای زنگ شون از پشت سرم شنیده میشه با  عجله ا ی قشنگ،همه   خسته و با شتاب از درس، کار، یا گردش  در حال برگشتنیم.
چراغ قرمز وسط شهر و ایستادن پشت ردیف   دوچرخه ها تا سبز شدن رنگ اون دوچرخه ی کوچولو و ادامه دادن .

اینروزها مشغول عبورم ، از کنار رود و فریاد مرغ های دریایی گرسنه اش .
از زارا و مَنگو و مک دونالد و نیرو و اِستارباکس 
نِکست و هانتر و دکترمارتین و پِرایمارک..
از استانبول شاپ و  اتوبوسهای دو طبقه  ی اِستِیپُلتون رُد .
  
از کارگرهای ساختمونی که همشون صدای رادیوشون بلنده 

از آیکیا و سنجاب کوچولوی اون راه میانبر باریک
به خونه و عطر قورمه سبزی و چای نعنای حیاط ..
به چمن زده شده و 
 انگورهای آویزان از درخت

به تلویزیون روشن و تغییرات آب و هوا و  درگیری های هنگ کُنگ..‌
به مرد خسته ی  منتظر ..

 

 

این منم !

یکسال گذشت ،
یکسال گذشت از‌ روزایی که دیگه روی موهام رنگ نذاشتم .
اگرچه اولش  به این دلیل که دیگه خسته شده بودم از این همه رنگ گذاشتن و تلاش بی ثمر واسه پوشاندن  بیشمار موهای سفیدم ..
اماکم کم وقتی اولین سانتهای موهای خودم چه سیاه چه سفید پیدا شدن 
به اون مو سیاهام دست میکشیدم و میگفتم آخییی چقد دلم واستون تنگ شده بود  خیلی ساله ندیده بودمتون لمستون نکرده بودم .
چقدر حالمو خوب کردید!
اینروزا که میشینم مثلا جلوی کمد شیشه ای  تا ظرفی رو سر جاش بذارم یهویی چشمم توی آینه اش به خودم میفته 
بعد میگم چه زیبا  این تویی !  خود خودتی !
.. خب شد دیگه رنگ نذاشتم 
وگرنه هرگز فهیمه ی واقعی چهل و چهارسالگیم رو نمی دیدم  ..
چه تصمیم عالی ای بود 
چه زیبایی دختر موسفید چهل و چهارساله 
خوشحالم دیدمت 

 

مهاجر

تاریک و روشن دم غروب بود توی جاده های سبز از روزی زیبا در منطقه ی دُرسِت برمیگشتیم 
ما یاد آهنگ کلاغ های منوچهر سخایی افتاده بودیم از یوتیوب پیداش کردم و داشتیم گوش میدادیم : غروبا که میشه روشن چراغها،  میان از مدرسه خونه کلاغ ها 
همینطور که  چشمم به جاده و گاه به کنار جاده بود .
یهو حس کردم یه مرد سیاهپوست کنار جاده ی خلوت تمااام بدنش رو ول کرده رو زمین. 
جوری که انگار اصن توان نشستن هم نداره به سختی خودش رو  نشونده..
به سرعت ازش رد شدیم.
گفتم به او بگم که دیدیش؟ یادم اومد اینجا غریبه ها رو سوار نمیکنن 
و هزارفکر دیگه ..
داشتم با خودم حرف میزدم که دیدم او یهو گفت : یه نفر رو گوشه ی جاده دیدم حالتش از فکرم نمیره ..
منم از خدا  خواسته گفتم آره دیدمش خیلی  خیلی بدجور و خسته نشسته بود روی زمین ، نمیشه بریم ...ادامه ندادم ترسیدم به خاطر من بره و مشکلی پیش بیاد ..
که حرفم تموم نشده دور زد و برگشت .
بهش رسیدیم هنوز همونجور نشسته بود .
کنارش ایستادیم به زور به ما نگاه کرد. فک کنم ترسیده بود اینا چکار دارن ؟ 
بعد او صداش زد؟  چشمهای خسته  اش رو به ما انداخت. بهش گفتیم: کجا میخوایی بری ؟
گفت : شهر 
گفتیم بپر بالا .
یهو چهره اش صد و هشتاد درجه تغییر حالت پیدا کرد. 
زودی پاشد و اومد سوار شد ..
و تشکر کرد ..
توی این منطقه در فروشگاه مارکز  اَند اِسپِنسِر کار میکرد و توی قفسه ها وسیله میچید و تمیز میکرد . 
ازمسیحی های  نیجریه بود و سه تا بچه داشت.  پنج روز هفته رو با اتوبوس می اومد اینجا و برمیگشت ..
ما هم گفتیم که  از کجاییم .
پرسید مسلمانید ؟
بعد او گفت : دین مهم نیست همه برادریم و انسان ..
مرد تایید کرد ..
مرد نیم ساعته دیگه اتوبوسش می رسید و چهل دقیقه تا  مرکز شهر باید میرفت و از اونجا یک ربع تا خونه قدم میزد ...
جایی در آپارتمانهای دولتی نزدیک مرکز شهر پیاده اش کردیم ..
وقت پیاده شدن نگاه‌ خندان و زیبایی کرد و واسمون خیر و خوبی خواست .
نگاهش که کردم جوان بود ولی وقتی رد شده بودیم از بغلش پیر به نظر می اومد‌‌..
ما اونشب آروم به خونه رفتیم 
به  او گفتم:  مرد  امشب بچه هاشو قبل از خواب می بینه و شاید با همسرش شام بخوره ..
گفت : کار به موقعی بود خوشحالم که برگشتم و سوارش کردم  و امروزم مفید بود ..


 

پاییز این قاره   اون قاره ...

پاییزهای خیلی سال پیش مثلا بیست سال پیش رو دقیق یادم نیست چکار میکردم ولی یحتمل مشغول دانشگاه رفتن  و با عجله در بارون صبحهای سردسوار  اون  مینی بوس ها که  بیشتر یه کابوس بودن تا شهر بغلی می رفتم .  روزهایی که غصه دار میشدم از پنجره ی همون مینی بوسهای داغون همینطور که  به زمینهای  زیبای کشاورزی نگاه می کردم به خودم میگفتم غصه نخور فهیمه فکر کن به خودت بعد برو بالا اونقدرر بالا از جو بالاتر از ستاره ها کهکشانها بعد کهکشانهای دیگه بالاتر بالاتر بعد دوباره به خودت نگاه کن چقدررر کوچییکییی اونوقت به غصه ات فک کن .‌اصن روت میشه ؟ بعد با این فکر کمی آروم میشدم .  اونروزا ولی برگشت رو خوب یادمه که  منتظر رسیدن به خونه ی گرم و خوردن برنج با یه ته دیگ قرمز و خوشمزه  روی بخاری بودم. 

پاییزهای تنهایی و تهران  بارونهای قشنگش یادمه و کوچه های دروازه شمیران و خیابون خورشید و برگریزان چنارهاش . 

و قدم زدن توی بارون و تماشای روزای قشنگ تهران .بعد جای من تا خود بهار معلوم بود . چسبیده به بخاری و درازکش وبلاگ نویسی  و اینستاگرام و تلگرام رفتن . و بعد گاهی وحشت از تنهایی . و ترسناک شدن هرصدایی حتی صدای پای سوسکها رو هم می شنیدم . گاهی توهم میزدم  سرم که رو بالش بود حس میکردم صدای نفس کشیدنهای طبقه پایینی رو هم میشنوم . گاهی حتی تا سه نیمه شب بیدار بودم و توی دنیای مجازی  به سیر آفاق مشغول بودم .

حالا اولین پاییز یه قاره ی دیگه رو دارم تجربه میکنم . با بارونهاش با روزها و شبهای سردش با درختهای قشنگش  و خش خش زیر اونا که چندتا سنجابن دارن دنبال میوه هایی که چال کردن میگردن و هی زمینو میکنن. و دوچرخه سوارها و کلاه ایمنی و کوله پشتی هاشون . دیگه توی مسیر اون دشتهای شهر شمالیم نیستن از اون غصه ها و دغدغه های اون سن خبری نیست نه که پخته تر شده باشم که من هیچ وقت یه آدم بزرگ نمیشم . بلکه شکل غصه ها و دغدغه ها عوض میشه . بعد انگار دیگه  توی این سن دست خودتو هم میخونی و نمیتونی با هیچ فلسفه ای خودتو گول بزنی و آروم کنی . گاه پیاده گاه با ماشین و گاه با دوچرخه که شاید یک ارزوی مهم نوجونی و کودکیم بود و الان بهش رسیدم . میرم کلاسهای کانورسیشن و مکالمه و گفتگو در چندتا کتابخونه و مرکز اجتماع محله ها . از تمام قاره ها مهاجر میبینم . و دیگه نمی ترسم از اینکه یه مکالمه ی بی سروته حتی با معلم زبانم یا بغل دستیم به زبان انگلیسی داشته باشم . و بالاخره زورمو میزنم منظورمو بفهمونم . و گاهی حسرت میخورم کاش جوونی که الکی میشستم غصه میخوردم زبان میخوندم . و الان راحت میتونستم تموم انچه توی سرمه  به انگلیسی بگم و هی دنبال واژه و کلمه نگردم . 

بازهم میگم بیخیال . درست میشم منم . اینجا این روزا پر از هیاهوی قبل از سال نو هست . و  من باز مثل تموم بچگیام دلم واسه اسکروچ و کارتون سرود کریسمس تنگ میشه . دیگه باس بخوابم فردا روز بهتری خواهد بود . باور دارم .

آنروزها ، اینروزها

دلار  هر روز بالاتر میره 

حتی پوشک و نوار بهداشتی کم شده 

مردم توی صفحه های  اینستا به هم توصیه میکنن غر نزنید و حالتون رو بدتر نکنید اصن حالتون رو سعی کنید خوب بکنید . من گاه دقایقی به یه جای دووور خیره میشم و تموم سالهای عمرم ظرف چند ثانیه از جلو روم عبور میکنه . بعد یه آه می کشم و میگم خوب شد مامان نیست تا دوباره مجبور بشه همه اش بره توی صف اجناس کوپنی هنوز خیلی واضح شکل  کیفی که کوپن هارو دسته بندی میکرد براساس شماره و میذاشت توش رو یادمه .  بعد بعد از ساعتها صف  با یه سبد قرمز پر از قند و شکر و روغن نباتی نفس نفس زنان برمیگشت. ما تند تند لباس نمیخریدیم .ما کفشهامونو سالی دوبار عوض میکردیم .ما اسباب بازی ارزون داشتیم . واسه داداشم کالسکه نداشتیم مامان مجبوربود تا سه سالگی بغلش بکنه . ما جامدادی قشنگ نداشتیم . از اون تراش بزرگهای روی میز نداشتیم ما حتی میز هم نداشتیم . حتی توقع هم نداشتیم.  من فکر میکنم چون جنگ بود و جنگ رو مقدس میدونستن خیلیا مشکلاتش رو  هم تحمل میکردن و دم نمیزدن اما مردم الان رو نمیدونم !!؟

 

سخت، زیبا

پشت میز چوبی باغ نشسته ام آفتاب قشنگی پهن شده روی همه چی. و من توی یه سینی سفید مشغول جدا کردن و جمع اوری بذرهای ریز یک نوع سبزی خوردن هستم . سیبها و انگورها و گلابیها دارن میرسن ‌. صدای چند پرنده از روی درختها میاد . نم بادی هم میوزه و هوا بوی بعد از بارونهای ییلاق رو میده . گربه ی همسایه که انگار هزار ساله منو میشناسه آنچنان با آرامش و اطمینان خاطر زیر میز جلوی پاهام لم داده جوری که کمی از بدنش با پای من تماس داشته باشه. حس خوبی دارم از احساس امنیتش.. به این لحظه ام به این دقایق قشنگ دقیق میشم . سالهایی که تهران تنها زندگی میکردم و سالهای دور از مامان و خانواده تک تک خاطرات اینجوری رو مرور میکردم همونها که هی تکرار کرده بودم و ثانیه به ثانیه اش رو حفظ بودم لحظه هایی که ننه به گلهای حیاط آب میداد . مامان صبح ها در ارامش بهارنارنج جمع میکرد یا باهم از دربند غروب آفتاب رو تماشا میکردیم تموم افطار و سحرهایی که داشتیم . یا بچگی با ننه میرفتیم پنبه زار کوچکی که داشت . همه رو مرور میکردم و لذت میبردم . فقط تفاوتی هست بین اون خاطرات و لذتها با امروز . و اون اینه که من آنروزها به از دست رفتن اینهمه قشنگی حتی فکر هم نمی کردم چه رسد مطمئن باشم و یقین داشته باشم که تبدیل به گذشته هایی بی بازگشت میشوند . اما بعد از دست دادنها و جدایی ها و تنهایی ها حالا خوب یا بد خوشبختانه یا متاسفانه باور پیدا کردم که این لحظه های خوش روزی دیگه نیستن یا عوض میشن یا تموم میشه یا شکلش اینجوری نیست یعنی خلاصه اونقدر سریییع اونقدر سریع محو میشن که فکرشو هم نمیتونی بکنی .
اما اما این فکر یه خوبی ای هم داره سعی میکنم تا اونجایی که میتونم از ثانیه ثانیه ی اکنونم لذت ببرم خووب تماشا کنم . خوب بو کنم .خوب حس کنم و خدارو شکر گزارباشم واسه تموم نعمتها یا همون لحظه های آروم و قشنگ گاه گاه زندگی رو به من بخشیده که روزی تبدیل به گذشته میشن و ثانیه هایی بی بازگشت .
حالا با علم به فانی بودن همه چی به اشیا به آدمها به برگها درختها به عزیزانم نگاه میکنم . گاهی دردناکه اما واقعیت زندگی ای که بیرحمانه و سخت زیبا داره سوت کشان میگذره همینه .

ماه از همه جا دیده میشه !

اینجا از این قاره
بوی خاص بوته های گوجه منو می‌بره به بچگیام و باغ عمه .
می شینم نزدیکشون و اونوقت !
رد شدن از کنار تمام بوته های گوجه ی نرسو و نوده ‌مث یه فیلم از جلو چشام رد میشه ! و بوی اونا میپیچه توی جونم .

و او صدای اتوبان اون دورتر رو میگه : میشنوی ؟
روبار (رودخونه ) پایین کوتل ییلاقه .

وقتی از اون پایین صداش توی تموم کوه میپیچید .‌

امشب متولد شدم

....

زمستون و بارونها و برفاشو دوست داشتم از بچگی 

که روزهای بارونی  بارها از زیر ناودون  سقف خونه ی شمالمون که سر پیچ کوچه بود  بارها رد میشدم و عاشق صداش بودم . 

و ریزش برف در سکوت حیاط رو از پشت پنجره  تماشا میکردم ...

 امشب خیلی خیلی ساله که از اون زمستون سرد  با نم نم بارونش  که حیاط بیمارستان  شیر و خورشید شهر کوچک شمالیمون رو برق انداخته بود میگذره .

و من وسط تهران شلوغ دریکی از آپارتمانهای کوچک منطقه ۱۲ با اعظم نشستیم و گپ میزنیم ..

اگرچه از تموم اونایی که دوست دارم خبری نیست 

اما بازم خوبه  پسر کوچولوی همسایه اش رشته آورده دم در  ...خاله رحیمه و آقا رضا واسه تولدم  زنگ زدن  ... اگرچه اعظم زیر پتو  خوابیده و هی خبرهای سیاسی غم انگیز میخونه و غمناک میشم 

اما یک خبری که مدتها و ماههاست منتظرش بودم  دقیقا همین امشب رسید  . و من  که  دیگه بلد شدم به بعدا چه خواهد شد فکر نکنم فعلا خوشحالم و خستگی انتظار شش ماهه  به ثانیه ای فراموش کردم . باورش سخته این خبر و شب تولدم . یه نشونه است  شبیه تولدی دوباره شاید ...

به هر حال من خوشحالم  و میدانم  که  فهیمه ی فردایی نزدیک دیگر فهیمه ی امشب نخواهد بود .  و این مطمئنا خوب است . 

 

مرا و تو را ...

....

مرا از تو بازگشتی نیست ...

 

نهم بهمن ۹۶ 

 

پاییز ۹۶ یادم اومد که ....

به یاد ندارم چه  روز و چه سالی  بود  اون آخرین باری که  بدون رو انداز بین خواب و بیداری بودم و یکی اومد یه پتو انداخت روی من یا پتو از روم  افتاده بود و آروم پتو رو کشید روی همه ی بدنم . و من از حس لذتبخشی که یکی به فکرته  ، آرومتر خوابیدم ، 

دیشب دلتنگ  تجربه ی دوباره ی همچین لحظه ای شده بودم.

کی فکر میکنه  روزگاری  حسرت این لحظه های ساده به نداشتنی هاش اضافه بشه ... 

الان چقدر  دوست داشتنی داریم که نمی بینیمشون از بس که خیلی عادی شدن 

دلتنگی  همیشه با آدمی هست و یک جایی همچین قشنگ و خوووب مچت رو میگیره  که  از روزگار حیران می مونی ..

عمری دگر بباید

 

 

عمری دگر بباید بعد از وفات ، ما را 

کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری

 

به روز چهاردهم تیرماه یکهزار و سیصد و نود و شش 

 

موقرمزی

...

کله ی صبح تعطیل   آخرین پنجشنبه ی سال 

همینطور که  دراز کش کنار بخاری جای همیشگیم زیر پتو چپیدم نمیدونم چرا یهو دلم واسه موهای قرمز ننه زیور تنگ میشه؟!

وقتی طی مراسمی حنا رو اماده میکرد و موهاشو حنا میذاشت و از حموم که می اومد خوب اونا رو شونه میزد و از فرق سرش به دو قسمت کاملا مساوی تقسیم میکرد و می بافت ، ادم دوس داشت بخوردش 😊

میشد همون دختر جوان پرآرزو  .

تصورش میکردم با لباس محلی که میرفت لب چشمه  تا ظرفهارو بشوره و از پسرهای محل با اون ابروهای مشکی و موهای بلندش دلبری کنه . 

مادربزرگ خیلی جدی مشغول بافتن موهاش بود و من به  تماشاش. 

از  خیال موهای قرمز ننه زیور بیرون میام پامیشم کاسه ی رنگ رو برمیدارم یه ذره رنگ به این موهای سفید لامصب میزنم. که از زیر شالم دیده نشن 😆

دلتنگتم  مو قرمزی قشنگم . خیلی دلتنگ 

شالگردن

گفتم : اگر دوست نداری حین گفتگو  بافتنی ببافم بگو .

گفت : نه  ، تماشایت وقتی داری بافتنی میبافی را دوست دارم 

حس  خوب و آرامشبخشی داره . 

مثل همیشه بهش حسودیم شد از لحظاتی لذت میبره و اونارو بیان میکنه که برای ما در اثر تکرار  عادی یا فراموش شده .

 

با خودم  فکر کردم چرا من یا بابا  این جملات رو حتی یکبار به مامان نگفتیم ؟ 

مامانی که  وقتی واسمون خیاطی میکرد وقتی در حال بافت انواع لباس واسمون بود خونه آروم بود و چه حس خوبی از تماشای مامان  به ما دست میداد .

چرا هیچوقت بهش نگفتیم .  

چهارده آبان نودوپنج یک روز معمولی

صبح آرام و تعطیل  پاییزی 

نشسته ام روبروی در تراس روی میز دمنوش گیاهی لیمو میخورم به 

گلهای داودی سفید روی میز خیره شده ام به تراس همسایه  که  پرنده ای کوچک در قفس توی آفتاب جیک جیک میکند 

به بندرخت خالی همسایه و اینکه چقدر  گیره های لباس   را مرتب در یک خط از بندرخت ردیف چیده است 

حتم دارم زن باسلیقه و حساسیست 

حالا من ؟ هر وقت خدا که لباس پهن میکنم هر گیره را از یکجا برمیدارم بعضیاش هم افتادن کف زمین دیگه بیخیالشون میشم.

حتم دارم زن همسایه خیلی تمیز و باسلیقه است  دلم برایش میسوزد 😊😆😉😁

یک بعدازظهر معمولی

...

گاهی  وقتها یک بعدازظهر لخت کننده ی بهاری  خواب ادمهای زندگیت رو  می بینی که دیگه هیچ وقت برنمیگردن .چشماتو که باز میکنی به تخت چسبیدی تکون نمیخوری به یک جا خیره میشی  و یک خااالی عمیق توی سرت و یک تهی بزرگ توی قلبت حس میکنی .از دلتنگی مچاله میشی. چند ثانیه پیش اینجا بودند اونایی که  روزی در زندگی تو راه میرفتن حرف میزدند و میخندیدند  و حالا فقط گاهگاه در خوابهایت .

نسیمی از پنجره ی نیمه باز به صورتت میخوره بچه ها مثل همه ی خردادهای عمرت در کوچه بازی میکنند و هیچ مرهمی جای خالی زنان رفته ی زندگیت را پر نمیکند و فقط اشک می ریزی به  ناتوانیت در برگرداندن یک هزارم لحظه هایی که نام گذشته گرفته اند بازگرداندن لبخندهایی که دوست داشتی مهرهایی که دیگر نیستند چشمهایی که به روی زندگی بسته شدند 

چشماتو می بندی تا شاید دوباره به رویایت برگردی به زنانی که روزگاری قهرمانهای داستان زندگی ات بودند ..

چشم می بندی ... زندگی در تاریکی فرو می رود 

شب شهریوری تهران

شب  

وقتی که شلوغی دم غروب ماشینها و ادمها دیگر آرام میشود

این صدای کلید انداختن ادمهای آپارتمانم را دوست دارم 

وقتی از کار روزانه به اتاقهای کوچک چهل و پنج متری خود پناه می آرند . با یک چرخاندن کلید در قفل و تق...

در بسته میشود  و مرد یا  زن تمام شلوغی های این شهر بزرگ را پشت در جا میگذارد به امید اندکی آرامش .

بعد صدای موسیقی ای ملایم و سپس صدای کاسه بشقاب یعنی چیزی دارند برای خوردن

اگر چه از در و دیوار آپارتمان کوچکم تنهایی  آدمهایش می بارد. اما یک جور دلنشینی است این تنهایی . همه با هم تنهاییم . 

همه با هم غریبیم .

همه با هم ...

 

نی حدیث راه پرخون می کند/ قصه های عشق مجنون میکند

همین که در خوابهایت هنوز زنده ام حرف می زنم  می خندم  

برایم دنیایی شادی است  



شب اول محرم الحرام است 

یکی از همسایه ها با صدای فالش و به زور نفس دارد تمرین نی  زدن می کند

شبیه آن سالهای  داداشی  که آنقدر سعی میکرد تازه صدای نی اش را در آورد که آب دهانش از اطراف نی سرازیر میشد و چه حظی می برد وقتی توانست صدایش را درآورد

یاد آن سالها بخیر که برای ما می نواخت همان تک قطعه های ناقصی که بلد بود

الان هم هر وقت می روم شمال خانه اش  نی را که به دیوار آویخته  بر می دارد و برایم  می نوازد بدون هیچ کلاس و استادی غنیمت است نواختنش  

من به شخصه هر صدای غریبی از نی در آید برایم خوش آیند است و عجیب و گاه حیرتم را بر می انگیزد که بشر از چه روزی فهمید که باید غیر از صدای پرندگان و وحوش و ادمیان صدایی نیز بسازد 

این خلق کردن بشر همیشه برایم حیرت آور است 

شب پاییزیست و من مشغول انجام کارهای اداره هستم که به خانه اورده ام  تکه ای انار گذاشته ام بغل دستم شاید بخورم صدای بچه ی خردسال همسایه نیز می آید و گلدانی که زهره جان برایم آورده نیز یک جوری معصومانه و ناز به من خیره شده است 

دلم باز صدای نی را می خواهد هر چند خراب و بی ریتم 

پاییز است و همین اکنون به برگی می اندیشم که درخت را بدرود گفت در کوچه ای تاریک 

چرا دیگر صدایش نمی آید .....


* روزها گر رفت گو  رو  ، باک نیست

تو بمان ای آنکه جز تو پاک نیست

کاش..

 روز بیست و نهم مرداد 81 هم ،  یک سه شنبه بود .

قدم می زنم   کنارت

قدم می زنیم  باهم 

یک چهارشنبه به نوده می رویم با تو ،

یک پنجشنبه ی گرم مرداد به امامزاده می رویم با هم 

جمعه اش سال  شوهر عمه است.

شنبه با آزی و تو به خانه ی زینب می رویم و برای آش  دندونی  سارا یک عروسک کوچک می بری ...

دیگر سفید است ....

بقیه روزها سفید است .

 صفحه ها  سفیدند تا جایی که باهم باز قدم می زنیم در بازار قدیمی نزدیک حرم (قم)

تو آرام گام برمی داری و من آرام،  اما هستی ومن آرامم..

حالا برایم این صفحه ها مانده است 

حالا که این روزها در همه ی قدم هایم تنهایم 

و سخت هوس می کنم  کاش مرداد 81 بود و آرام قدم می زدیم تا دربند شهرمان   

و این روزها  هی ساعتها  تقویم سالها را ورق می زنم به جستجوی  خطی ، خبری،  نشانی از با هم بودنمان 

کاش می دانستم چه تقویم ها ورق می خورد بی نشانی از تو .....


تيـــــــــر  

اين روزها گرم است با لباس  اداره و مقنعه در اتاقي كه كولرش دريغ از يك نم باد تا بعداز ظهر كار مي كنم بعد با اتوبوس و پياده راه مي افتم از كوچه اي كه تمامش افتاب است به تره بار و بقالي محل مي رسم حتي حال خريد مايحتاج را هم  ندارم  تخم مرغ و مايع ظرفشويي و پنير و سيب زميني و نان و ميوه  تمام شده  است اما حال بالا بردن از 43 تا پله را ندارم  به زور كمي ميوه مي خرم چون ميوه فروشي اش خيلي خنك است بعد در بقالي از گرما يك راست مي روم  سر يخچال بقالي دلستر و چندتا كيم مي خرم  و به خانه ميرسم لباسها شوت  مي شود رو ي مبل ، خانه  انگار تب دارد . آب كولر را  مي زنم  ،گلها يكي يكي از گرما خشك شده اند  دراز ميكشم و موبايلم را بر مي دارم و به تماشاي عكسهايش مشغول مي شوم  يك اس ام اس مي ايد  كمي ذوق مي كنم اما بانك ملي است  برداشتهايم را ياد اوري مي كند بعد چندتا عكس برفي تماشا ميكنم تا شايد كمي خنك شوم گلهايي كه جمعه  براي آزي و آقامون خريده بودم خشك شده است  چقدر ازي از رنگ خاص اين گلهاي رز تعريف كرد، او معمولا از اشياء كم تعريف ميكند  اين روزها  فقط مشغول عكاسي تمام لحظه هايم با موبايل هستم  فكر ميكنم آنهايي كه به عكاسي علاقه مندند ،شديد دوست دارند كه زمان  را نگه دارند يا   لحظه هارا متوقف كنند حتي اگر لحظاتي ناخوشايند باشند با تمام وجود مشغول عكس انداختنم حتي از آشغال برنجي روي فرش ، اين كار آرامم ميكند يادم مي آيد كه هوس حليم كرده ام اما آفتاب بيرون اين هوس را خفه مي كند  بعد  يكي دوتا عكس در نرم افزار  اينستاگرام  موبايلم در نت ميگذارم و باز عكس تماشا ميكنم و به خواب ميروم  گاه  7 و نيم و گاه 8 از خواب برميخيزم  و كمي جنب و جوش بعد يادم مي آيد كه شلوارم را بايد كمي تنگ تر كنم سوزن را به سختي نخ ميكنم و مشغول مي شوم  لااقل ساعتي وقتم را مي گيرد بعد اتو مي زنم و يك سريال مي بينم به اسم دودكش وسطهايش دوباره خوابم مي برد  نيمه شب از خواب مي پرم تلويزيون  و برقها هنوز روشن است به سختي پاميشوم تشنه ام است آب مي خورم يخچال خيلي خنك است  اتو را جمع ميكنم خانه به هم ريخته است كمي ظرف نشسته  ميوه ها  را كه گذاشته بودم در مايع از آب بر مي دارم و در يخچال مي گذارم  دنبال گوشي تلفن مي گردم كه ساعت بيدار باش را تنظيم كنم شمدي زيرم  پهن ميكنم برقهارا خاموش كرده و مي خوابم   و سعي ميكنم به فردا فكر نكنم  موبايلم را برميدارم به لايك هايي كه در اينستاگرام خورده نگاه ميكنم و نظرات اندك ببينندگان  صداي كولر مي ايد صداي كولر  كه دوباره به خواب مي روم ....

بافته ها  

جمعه ها خوب است 

این جمعه با اینکه  حالم خوب نیست و  دارم بالا می آورم و چند دردکوفتی دیگر  اما سخت  دلم می خواهد بودی و موهایم را  می بافتی  میدانم حالم خیلی بهتر میشد

آخر چند روز است  موهایم به طرز عجیبی پرپشت و زیاد به نظر می آید  کاش بودی و موهایم را  می بافتی  و من  سبک میشدم  و  حس دختری  پنج ساله  را پیدا می کردم  

 آدم گاهی چیزهای ساده ای می خواهد که ندارد

* دلم یک پارک خوب و پردرخت می خواهد  که تا شب بنشینم و  نم بادی بوزد و به هیچ چیز فکر نکنم


این بعد از ظهرهای ....

دلم  شش سالگی ام را می خواهد آن زمان که اولین دندان شیری ام لق شد 

و با زبانم لمسش می کردم دلم شش سالگی  و  آن همه شگفتی را می خواهد  دندان شیری ام بیفتد و من در باغچه ی حیاط چالش کنم بعد هر روز جوانه زدن دندان تازه را تماشا کنم و غرق لذت شوم

من رویاهای شش سالگی ام را می خواهم....

اردیبهشت رویایی من تمام شد

دو هفته است بعد ازظهرها روی تختم می خوابم درحالیکه  پنجره کنارش باز است  به هیچ چیز فکر نمیکنم لااقل سعی میکنم

بادی  به اندازه خنک می وزد، ابرها می آیند ، رعد و برق می زند  و باران می گیرد

   چشمانم را می بندم  باد پرده را تا روی صورتم می آورد و باز می گرداند  پرده نوازشم می کند باران و رعد گوشنواز می شوند  

و من با این همه نوازش به خواب می روم

وامااین وزیدن باد  در شب و تکان خوردن پرده ی اتاق    ، برایم  حکم موجودی  درشت هیکل دارد که ناامنی با خود می آورد صدای وزش باد در شبها را دوست نمی دارم 

آیا این همان باد  بعد ازظهرهای بهشتی من است؟!  که در تاریکی  بسان چیزی موهوم و ناشناس و  گنگ می ترساندم؟  و من با همان وحشت کودکیها به پنجره چشم می دوزم ؟

می خواهم باز هم اردیبهشت باشد و من با حس رفت و برگشت پرده  از روی صورتم و  نور ملایم  روزی ابری که  با گونه هاو پشت پلک هایم بازی می کند به خواب بروم  و  خواب مادر را ببینم که برایم چای دم کرده است

آیا می شود؟