از همان روزهایی که دخترکی 8 ، 9 ساله ،
پشت نیمکتهای چوبی میز اول در اواسط دهه ی شصت بودم و هربار که پاک کن
های خوشبویم زیر میزمی افتاد و میرفتم بردارم
اما نبود و فردا آنرا در دست همکلاسی بغلی می دیدم و
دم بر نمی آوردم و اوهم به روی خودش نمی
آورد.
از همان روزها که مادر تهدیدم می کرد
اگر این بار بدون پاک کن از مدرسه برگردی من می دانم و تو و من نمیدانم از خجالت
بود یا ترس از گفتن واقعیتی به همکلاسی یا
هرچه... باز بدون پاک کن به خانه بر
میگشتم.... باید از همان موقع ها می فهمیدم که من هرگز نخواهم توانست حقم را بگیرم
...
شاید خوش بینانه نباشد اما این یک واقعیت است من هنوز هم نیاموخته ام چگونه
باید حقی را گرفت و این سخت مرا می آزارد. شاید اوقاتی به خیال خودم هیاهویی کرده
ام اما همیشه نتیجه بر عکس بوده است !
مانده ام چگونه تا الان توانسته ام دوام بیاورم ؟!
اگر نبود آن دست ناپیدایی که همیشه در
تمام لحظه هایم حمایت و محافظتش را به خوبی حس می کنم ،حالم خیلی بدتر از این بود..
در دنیایی که اگر به بی سرو ته بودنش وهر کی به هرکی اش فکر کنم دیوانه ای بیش نمیشوم
به تنهایی هایش به بدی هایش به ناحقی هایش به چیزهای ساده ای که آزرده ام می کند مثلا در
صف نان و اتوبوس بیایند و جای تو را بگیرند تا برو به جاهای بالاتر محل کار همه ی
کارها را بیندازند گردنت و از حقوقت بی دلیل بزنند و دستت به جایی بند نباشد و بلد
نباشی حقت را بگیری یا جایی که کم کم در
جامعه جلو میروی می بینی این بی حقی ها به تجاوز به حقوق مبدل می شود به نا امنی
بدل می شود به اینکه گاه حتی نمی توانی با امنیت و آرامش دیرتر از 9 شب از جایی برگردی یا حتی آدم ها بارها به تو تیکه بیندازند و بلد نباشی
از خودت دفاع کنی
بارها با احساست بازی کنند وندانی چگونه حقشان را بگذاری کف دستشان
من آدم خوشبینی بودم شاید از دید آدم
های امروزی ساده لوح
چرا که از بچگی توی مغزم توی فکرم
نمیدانم از کجا اینطور جا شده بود که همه
ی آدمها به حق خودشان قانع اند یعنی باورداشتم و اصلن غیر این در فکرم نمی گنجید
فکر می کردم یک اصول درستی را همه می اموزند و عمل می کنند و همه جا گل و بلبل است و
آدم ها البت به جز بعضی آدمیان (که مادر مرا سخت از آنها ترسانده بود تا شاید در امان بمانم از صدمات آینده که بماند کار خوبی بوده یا نه.. ) همه پاک و خوب و مهربان و
قانع و درستکارند ... همیشه ازبچگی این فکر ساده لوحانه در ذهنم و باورم جای گرفته
بود که اگرخودت
خوب باشی و درست عمل کنی بقیه لااقل با تو درست برخورد می کنند حداقل به خاطر
جبران اینکه تو با آنها درستکار بوده ایی .... اما دنیا اینگونه نبود در بیشتر
موارد صدق نمیکرد
و میدانم خیلی چیزهای مهمتر باید برای
مدیریت زندگی در این دنیای عجیب می
آموختم که شاید دیگر هرگز نتوانم بیاموزم
شاید خیلی دیر شده است
شاید باید بروم پیش مشاوری، کسی، چیزی...
حتی اگر ده ها متن هم در این مورد بخوانم حتی اگر برایم بگویند حق گرفتنی است
نه دادنی
من آدمش نیستم ،نمی شوم هنوز هم باید
وقتی سوار تاکسی هستم با خودم ده بار
تکرار کنم که اگر مثل همیشه کرایه ی مسیر 400 تومانی را 500 تومان یا بیشتر گرفت
چگونه به راننده بگویم یا اصلا بگویم یا نه ؟ یا تحمل برخوردش را دارم یا نه؟
آنقدر بگم یا نگم می کنم که می بینم پیاده
شده ام در حالیکه کرایه ی بیشتری داده ام
این روزها به جای اعتراض برای توجیه
کردن بی عرضگی ام حوصله نداشتن برای بحث
کردن با آدمهایی که زیادهم هستند را علم کرده ام در هرجا و هرمکان و هر زمانی
....باید فکری برای خودم بکنم .... پیش از آنکه خیلی دیر شود...
فعلا فقط می توانم برای آرام کردن خودم به شعر ها پناه ببرم به دنیای گل و
بلبل که همه چیز آروم و خوب و رویاییه
خوب شد خدا شعر را آفرید وگرنه کجا میشد به
رویاها پناه ببریم به تخیل ها و غیر واقعی ها
فعلا می خوانم: عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش و تنها و سر بزیر و سخت.... سهراب سپهری
و اما چگونه ؟!!