این بعد از ظهرهای ....

دلم  شش سالگی ام را می خواهد آن زمان که اولین دندان شیری ام لق شد 

و با زبانم لمسش می کردم دلم شش سالگی  و  آن همه شگفتی را می خواهد  دندان شیری ام بیفتد و من در باغچه ی حیاط چالش کنم بعد هر روز جوانه زدن دندان تازه را تماشا کنم و غرق لذت شوم

من رویاهای شش سالگی ام را می خواهم....

اردیبهشت رویایی من تمام شد

دو هفته است بعد ازظهرها روی تختم می خوابم درحالیکه  پنجره کنارش باز است  به هیچ چیز فکر نمیکنم لااقل سعی میکنم

بادی  به اندازه خنک می وزد، ابرها می آیند ، رعد و برق می زند  و باران می گیرد

   چشمانم را می بندم  باد پرده را تا روی صورتم می آورد و باز می گرداند  پرده نوازشم می کند باران و رعد گوشنواز می شوند  

و من با این همه نوازش به خواب می روم

وامااین وزیدن باد  در شب و تکان خوردن پرده ی اتاق    ، برایم  حکم موجودی  درشت هیکل دارد که ناامنی با خود می آورد صدای وزش باد در شبها را دوست نمی دارم 

آیا این همان باد  بعد ازظهرهای بهشتی من است؟!  که در تاریکی  بسان چیزی موهوم و ناشناس و  گنگ می ترساندم؟  و من با همان وحشت کودکیها به پنجره چشم می دوزم ؟

می خواهم باز هم اردیبهشت باشد و من با حس رفت و برگشت پرده  از روی صورتم و  نور ملایم  روزی ابری که  با گونه هاو پشت پلک هایم بازی می کند به خواب بروم  و  خواب مادر را ببینم که برایم چای دم کرده است

آیا می شود؟ 

عزیـــــــــز ِ مـــــــن


امروز  خوشحالم شاید بگویی از چیست 

برای تو مهم نیست دانستنش یا ندانستنش

 برای من است 

خوشحالی ام شاید به نظرت ساده بیاید 

می تواند از  رد تا خورده های یک کاغذ مچاله شده باشد 

به همین نامفهومی 

 امدم بگویم  فقط  خوشحالم   

و این غنیمتی است در روزهای بی اتفاق ما 

و اینکه  از رازی آگاهت کنم : زیاد در جستجویش نباش  دنیا  به تلاش تو می خندد  به جستجویش نباش خودش به سویت می آید ......

عصرها در این بهار....


در گرمای این روزها دلخوشی های خودم را دارم 

صبح ها و عصرها مشغول تماشای لحظه لحظه ی رشد سبزی های هستم  که توی گلدانهای روی تراس کوچکم کاشته ام 

نمی دانی بعد از سالها چه حظی بردم آن لحظه ای که سبزی های کوچک از زیر خاک جوانه زدند 

حالا روزی دوبار آنها را آبیاری میکنم در تراس را باز میگذارم تا مشغول تماشای هم باشیم 

حال هم را می پرسیم از خستگی و گرمای روز می گوییم و از اینکه  امروز یک گربه ی خیلی زیبا را که  جلوی درب آپارتمان میو میو می کرد را نوازش کردیم 

قمری های کوچه حالشان خوب است  یک نفر جلوی درب حیاطش برای موسی کوتقی ها هر روز دانه میریزد 

و اینکه  این  عصرها  پسرهای کوچه چه سر و صدایی می کنند ؟! و مشغول بازی فوتبالند

مطمئن میشویم که امتحان دارند چون داداشی و پسرهای کوچه ی ما د رشمال همیشه فصل امتحانات بیشتر درکوچه بازی میکردند اصلا یک لیگ راه می انداختند غروبها ...

راستی این غروبها یاد زنان همسایه مان د رشمال هم می افتم  که بهارها پاتوق داشتند جلوی در حیاطها

باقالی و لوبیا هم پاک میکردند باهم ....

یادش بخیر 

من این روزها مسئول تشنگی و گشنگی سبزی هایی که کاشته ام هستم ...

حواست باشد

برای مهربانی کردن  و  مهرورزیدن لازم به کارهای خیلی خیلی دشوار و سخت نیست همین که حواست باشد کافیست 

همین 

حواست باشد  به آدمها  

به گربه های لاغر  کوچه  به  چشمان پیرمردو پیرزنی که سوار ماشین می شوند 

به مادری که با نوزادی وارد شلوغی مترو می شود زن و مردی که بار سنگین خرید حمل می کنند 

به  پرنده های گرسنه ی شهر

حواست باشد  حتی فقط  با نگاهی 

آنوقت مهر نمی میرد  مهرورزی ور نمی افتد  تو نگاه میکنی و همه چیز رنگ دیگر می گیرد

مثل امروز  امروز محل کار که  وقتی دستم  با گیره ی  کاغذهای پرونده زخم برداشت و خون آمد با دستمالی نگهش داشتم  و رفتم آبدارخانه ی اداره تا خون را بشورم وقت برگشتن پیرمردی صدایم زد با تعجب از اینکه  چه  می خواهد بپرسد به من گفت : شما بودی دستتون خون اومده بود ؟!! من که به خیال خودم خیلی عادی از راه رو رد شده بودم ،گفتم بله  و بعد گفت من چسب زخم دارم  رفتم نزدیک زبانم بند امده بود  روبرویش ایستادم   از جیب پیراهنش تعدادی پول تا شده در آورده بود و داشت لابه لای آنها دنبال چسب زخم می گشت آنقدر گیج شده بودم که نپرسیدم چگونه دیده که  که دست من زخمی شده  ؟  و اینکه تشکر کنم نه به خاطر چسب زخم بلکه به خاطر اینکه بی نهایت ممنون باشم که حواسش بوده   نه به من  به زخم کوچک یک غریبه  .....

به همین  زیبایی  ...


*  حواست هست تو چقدر خوبی که حواست به من است  !

وقتی باد ها سخن می گویند ...

 

 دو روز است   مدام  عکسی از تابستان چند سال پیش  که   در شهر ماسوله    از پنجره ای  انداخته ام را  تماشا میکنم 

پنجره ای چوبی و قهوه ای رنگ  روی دیواری به رنگ زرد کاهگلی

چیزی که دراین پنجره  مرا به رؤیا می برد  احساس باد خنکی است که از   پرده ای سفید عبور کرده

پرده کمی به طرف بیرون   بر آمدگی پیدا کرده  هی چشم می دوزم  به آن و هی نسیم آن کوهستان سبز را تجسم می کنم که از پنجره میگذرد  و بوته های   گل حسنی یوسف و گلهای آهار ِ  گوشه ی دیوار زرد  کاهگلی را تکان می دهد  

خنک می شوم  حالی به حالی می شوم و بو می کنم  بوی آبگوشت  می آید گوش می دهم همهمه ی  توریست ها درمغازه ها ... و صدای رود همین نزدیکی و بادی که درمیان درختان بزرگ و کهنسال ماسوله می پیچد ... و همه ی اینها را از دریچه ی پنجره ای می بینم که  در قاب تصویرم نشسته است

در نور خیلی کم رنگ  نیمه شب ها ....

گاهی تکه های  عجیبی  به یاد می اورم که هیچ ربطی  به هم ندارند و گاهی هم یک  دفعه شیئی مرا زنجیر وار به  یاد خیلی چیزها می اندازد 

مثلا همین دیروز  یاد  روز قبل افتادم که  توی اتوبوس ایستاده بودم و یک پرنده توی ایستگاه از لبه ی پل عابر پیاده  پرید پایین نمی دانم کجا؟

یا  یک روز آن پیرزن  لاغر  به تمام معنا پیر  ، پر از چروک پوست صورت و دست  که منتظر اتوبوس بود و  مغزم یک تیکه از  لباس گل گلی اش که از زیر چادر مشکی اش زده بود بیرون ، با کفشهای مردانه و پاهای لاغرش  را برداشته برای خودش و هی  به یادم می آورد

 خسته می شوم از این تصاویر ،  گاهی می اندیشم  آدمهایی که نمی بینند،از تصاویر خسته می شوند؟

یا  گذشته را چگونه به یاد می آورند؟!

  همین دیشب  نمیدانم چرا  برق را که خاموش کردم و رفتم بخوابم  توی تاریکی تمااااام لامپهای کوچک چراغ خواب  و رنگهایشان (زرد ،آبی ، قرمز، نارنجی) و اتاقهایی که با نور این  لامپهای خیلی کوچک سالیان پیش خوابیده بودم را به یاد آوردم 

 مخصوصا  خانه های ییلاق که این نور با چوبهای سقف و پرده های گلدوزی شده و دیوارهای گلی که با گچ سفید رویش را کشیده بودند، قاطی میشد ..

یا  خانه ی مادر ِ پدر که وقتی بچه بودیم نور این لامپ با صدای قوقولی قوقوی خروس های نیمه شب و بوی لحاف ها و شکل نایلونهای گلداری که با پونز دورتا دور دیوار خانه های گلی می کشیدند ، در هم می آمیخت 

 یا در روستا و خانه ی پدری مریم و عطیه ، که پنج یا شش دختر  همبازی در اتاق بالا که خیلی سرد بود بعد ا ز هله هوله خوردن و گپ زدن تا پاسی از شب می رفتیم زیر این لحافهای خیلی خیلی گنده وسنگین می خوابیدیم. برای فرار از سرما و من در سکوت و نفس های آرام دخترها  ،به گوشه ایی از سقف که کاهگل هایش زده بود بیرون   و یکی دوتایش آویزان بو د و با  نور این لامپها خیلی رویایی دیده میشد  خیره میشدم تا خوابم می برد 

یا سرتان را درد نیاورم  بچگی ها یکی از همین لامپها ی خانه ی-  خاله قیمت -خاله ی مامان جان خدا بیامرز  صبح های تاریک با صدای بلندِ اذان مسجدِ   بغل خانه ی شان   در هم می امیخت و لحظه ایی بیدار می شدم و به خاله که برای وضو بر می خواست چشم می دوختم و اذان که تمام میشد  در نور لامپ خوابم می برد ...

اصلا دیشب نور  چراغ خواب بارانی  بود در سرم 

خدا به خیر کند امشب را ....:)


قرار نیست....

قرار نیست همه ی صبح ها  شبیه هم باشند

 می تواند نور بتابد از پنجره،   همسایه های بام ،این کلاغ های سیاه ! کمتر قار قار کنند و ماشین نباشد.

قرار نیست همیشه صبح ها  مرد با صدایی نامفهوم و عجیب داد بزند : آآآهننننن   کااااابیییییییینت، مبلللل ، می خر...

گاهی صبح ها گل می فروشند سبزی فریاد می کنند

گاهی  هم  دوست می داری عاشق برخیزی  نان سنگک بخری و در نانوایی مردم را تماشا کنی و بعد برای خودت بهترین صبحانه را آماده کنی  .شالگردن ببافی

باتری ساعت دیواری را بالاخره بعد از ماهها عوض کنی  ، روی کنترل تلویزیون که وسط اتاق است پا بگذاری  ،یک لیوان بشکنی .

به هیچ جای صبح های عمرت بر نمی خورد اگر کله ی سحر پاستیل بخوری

برای دوستت صبح بخیر با 5 تا X xxxX  بفرستی

می توانی اما کمی دلت تنگ شود

برای خیلی آدمها  ، فصل ها ،خاطره ها،  رودها،  گنجشک ها  ...اما فقط کمی

هیچ چیز نباید صبح زیبایت را خراب کند

دلتنگ باش اما کمی.

* امروز چشمانم در آینه صاف صاف بود و می درخشید

مثل آنروزها که تو بودی

امروز پر بودم به قول سهراب از راه چمن  سبزه گلهای ریز  پل  رود  پر بودم و سرشار

من از نخست برای بوئیدن باران آمده بودم

من شمال زاده شده ام
خاله می گوید: هوا قشنگ بود آنروز و باران نم نم می بارید و  حیاط و درختهای بیمارستان را برق انداخته بود
شاید به همین خاطر عاشق بارانم
اولین گریه را از روی غریزه گریستم اما لبخند را آموختم

man va labkhande koodaki


* شعر در عنوان: هم از سید علی صالحی

همه‌ی ما
فقط حسرت بی پایان یک اتفاق ساده‌ایم
که جهان را، بی جهت، یک جور عجیبی
جدی گرفته‌ایم...

سید علی صالحی

من می شنوم ...من ...

کوچه باشد و گام هایی  خسته در  بی اتفاقی روزها ...

و  آفتاب کم جان  زمستان که سعی دارد ساقهای لاغرش را تا ته کوچه برساند .

و صدا

صدای پچ پچ دسته جمعی گنجشکان

سر چرخاندن و دیدن   گنجشککانی  که  روی شاخه های لخت  درخت همسایه نشسته اند  کنار هم و جدا جدا  مشغول  جیک جیک

روی شاخه هایی که لابد افتاب بعد ازظهر  دی ماه اندکی گرمش کرده 

کمی  ایستادن،  اندکی شنیدن ، لحظه ای  تماشا

و در دل گفتن:

چه گنجشکهای  خوشبختی !

چه چیز می تواند بهتر از این پچ پچ ها  ، یک بعد ازظهر افتابی  زمستان را  توصیف کند


* یک اس ام اس  خوب بعد از خواب عصر  برایم حس همان گرمای شاخه ها را داشت ،زیر پای گنجشکان ،  غنیمتی است گاه این دلگرمی های اندک  مخصوصا در زمستان دلها ....

یک صبـــح تعطیــــــل



م
ن  اهل و آدم ِ صبحانه خوردن نبوده ام هرگز.

اما هنوز هم گاهی  برایت صبحانه  می اورم و می نشینم به تماشایت  

مثل امروز صبح  که اتاق سرد بود و پتوی نارنجی و ابی را کشیده بودم روی سرم و داشتم خوب تماشایت میکردم و  قمری ها  می خواندند .... 

من   ، اما تماشایت را دوست دارم ....تو فقط بیا  ، صبحانه حاضر است  ..


*حالم زیاد خوب نیست میدانم

زمان میگذرد   از من و من نیز دور می شوم از خودم ....

 

آه خدای من  نمیدانم چرا همیشه آدم دقیقه ی نود بوده ام؟!

چرا ؟  چرا  ؟

سالهاست هر تلاشی  برای کم کردن  ثانیه ایی و دقیقه ایی از این نود بیهوده بوده است!!

نمی خواهم حرفی بزنم که همه  شنیده ایم   اما فکر میکنم  درست گفته اند که :

گاه سرنوشت آدمی در همین دقایق است .....

 

* چند روز است دلم سخت دویدن میخواهد نه از این دویدن های صبحم دنبال اتوبوس و رسیدن به ماشین -وَنی -که نمیدانم چرا بیست متر از من جلوتر  نگه میدارد ؟!

دلم دویدنی بی پروا ، با شوق   می خواهد .وقتی می دوی از همه چیز میگذری  این گذشتنش را دوست دارم  وقتی می دوی چیز زیادی نمی شنوی این نشنیدنش را دوست دارم .

فقط تو هستی و صدای نفسهایت و حس تپیدن قلبت  فقط تو هستی و عبور هوا  وقتی می دوی دور می شوی این دور شدنش هم دوست داشتنی است .... امشب   برای اولین بار دوست داشتم شاعری بودم تا در وصف دویدن شعرها می گفتم ...اما هنوز اینجا ایستاده ام !!

 

تو را جا گذاشتم پشت بخاری ان سالها ....

امروز واسه کاری اداری، در کارگزینی مرکز ، مرخصی ساعتی گرفتم  و از اداره رفتم بیرون ...

 چه حس خوبیه وقتی  میدونی ساعت کاری توئه ولی  بیرون باشی .

بیرون ساختمان  بزرگی که کار داشتم  یک  واکسی  بساط پهن کرده بود  و سه مرد وایستاده بودن که کفشهاشون رو واکس بزنن  با اینکه زنی اون دور و ور نبود هوس کردم اون دمپایی گنده های نمره 45  واکسی رو بپوشم و کفشهای قهوه ایم رو بدم واسه واکس . و من چه شاد و آروم بودم وقتی واکسی بهم مهربانانه گفت : کمی بشین تا  تموم بشه و من ؟  کجا نشستم ؟ روی  سکوی کوتاه کنار واکسی.

  چهار مرد هم اونور توی  صف واکس ، دمپایی ها با جورابها ی نازکی که اگه دقت میکردی دقیقا شبیه هم و لنگه ی هم نبودن خیلی خنده دار شده بود .

کفشهای مردها همه مشکی و خیلی گنده بود :)  زیاد هم بی واکس نبودن  اما نو هم نبودن   این نتیجه رو گرفتم که لابد  آدمها فقط کفشهای کهنه را واکس میزنن!

یهو دوتا صف بزرگ ورنگارنگ دختر کلاس اولی  جلومون وایستادن تا صفشون رو معلمها مرتب کنن  .

لباسها مخصوصا کلاههای زمستونی نااااااازی داشتن  خیلی خوشحال و خندان بودن به ادم انرژی میدادن مردی که توی صف واکس بود از یکیشون پرسید واسه  چی اینجا اومدین؟  گفت اومدیم اردو !  هر چی به این مغزم فشار اوردم کجای این مرکز شهر شلوغ جای اردو واسه این بچه های ناز داره چیزی یادم نیومد جز یه پارک بزرگ  این دور و ور و یک کاخ  قدیمی ....که واسه سنشون خیلی  جذاب نیست..:)

چشمم به کفشهاشون به چکمه هاشون افتاد و یاد چکمه های سرمه ایی رنگی که بچگی داشتم افتادم  و مامان گاهی جمعه ها  اونارو می شست و شب می اورد توی خونه پشت بخاری میزاشت  تا  داخلشون خشک بشه کفشهای ورزشی داداشی و چکمه های من  کنار هم،  پشت بخاری  ..هی یادش بخیر  ... صبح میخواستم پام کنم توش گرم ِ گرم بود ...


 یک هزاری شد دستمزد واکسی    دخترکان بیشترشان بی دندان  داشتند دور میشدند  و من د رجهت مخالف  در آفتاب سرد و  روشن و لذت بخش آخرین روزهای پاییزی  داشتم هنوز به گرمای داخل  چکمه هایم در صبح های رفتن به مدرسه فکر میکردم و به مادر ....

-من سردم است


 هفت یا هشت دختر کوچک اسپند گردان  چهارراه   که هر روز صبح  با روسری های پر از  نقش گل و کفشهای دمپایی و پاهایی لخت در این پاییز سرد   دوان دوان همزمان با من سوار اتوبوس های تندرو میشوند...  امروز کوچکترین های جمع با هم شعری نیمه را تکرار میکردند : اسمت چیه ؟ گل پری  گل پری خسته   گل پری.... بعد بقیه ی شعر را به یاد نمی اوردند. مسافری دستش کتاب قصه ایی کودکانه بود یکی از این دخترکان ، با چشمهای قهوه ایی روشن ،  سخت و مشتاق     به کتاب   خیره شده بود  و  بعد به من      آنقدر کودکی و ارزو و حرف بود در این چشمهای زیبا  که نگاهم را برگرداندم به بیرون پنجره   به کوههای  پاک و پوشیده از برفی تازه   .... و پج پج مسافران    که:  این کودکان بیچاره ....و  چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است ..... و من  پیاده شدم  ..

* وقتــــــی فهــیــمه کدبـــــانو میشـــود :)

هوای تهران دارد جان میکند که بهتر شود اما غبار و دود همچنان ادامه دارد  و من ؟  من مثل  بچه  مدرسه ای ها خوشحال از تعطیلات  :)

 حالا  تصمیمم را گرفته ام که  تمام غذاهایی که این روزها و حتی یک سال است هی در ذهنم مرور میکنم که بپزم  و نشده  ، درست کنم این تعطیلات 

 دیشب هم  دو سه ساعت سرگرم گردو شکستن و مرحله ی بد و چرب و چیلی آن یعنی آسیاب کردن گردوها  بودم و در آخر ،  که ماشااله واسه ریخت و پاش خونه به قول ِ خودمون (اِستِخوان به تن نِدارِم ) در میان انبوهی از پوست گردو و روزنامه های زیرش و ده تاظرف واسه آسیاب کردن که نمیدونم چرا این همه ظرف در آوردم ! مانده بودم و خوابم هم می امد القصه  به سلامتی  مقدمات آماده شد و  از کله ی سحر هم پاشدم مرغ بار گذاشتم و گردو تفت دادم و برنج شستم و پیاز رنده کردم و رب انار اهدایی پدر جان که قسمت مهم ماجراست ... حالا همه را قاتی پاتی کردم شاید فسنجانی در بیاید .. مرغم هم کم بود اشکال ندارد فقط مهم برایم آن  بوی  گردو ی مخلوط شده با طعم انار است :)) ووووووووویییییی .

یک غذای خوشمزه ی دیگر هم در برنامه دارم که می دانم هوس میکنید، بدجور .  پس نمیگویم .

لذت میبرم از آشپزی به شرط اینکه  آسایش خیال و وقت کافی و وافی داشته باشم  .. بروم  خورشت را یک همی بزنم :))


*دلم میخواست این خورشت را با یک نفر بخورم که نامش را نمیبرم

عکس فسنجون امروز

*زندگی چیزی نیست جز...


شک ندارم که شبیه خرسی قطبی خواب زمستانی ام شروع شده است

همه اش خوابم می اید و  میخوابم با چه لذتی  مثل خرس

چسبیده به بخاری خانه و با پتویی  کشیده شده رویم

همین پیش پای شما هم خواب بودم حتی الان که دارم این اراجیف را مینویسم پتویم هنوز روی پاهایم پهن است و  پشتم را داده ام به گرمای بخاری و لپ تاب را کشیده ام خرت خرت  جلوی رویم  و  از شما چه پنهان هنوز خوابم می اید

حالا خوابم این شکلی است که بخاری را اولش  میگذارم روی درجه ی زیاد ، وسطهای خواب سرم یخ میزند پتو را میکشم تا بالای سرم و یک ساعت دیگر می خوابم بعد تر  گرمم میشود بیدار میشوم و دستم را دراز میکنم شعله را کمتر میکنم و همینجور  با چشمان نیمه باز به تلویزیون خیره میشوم  توی پرانتز(من با تلویزیون روشن هم می خوابم ) صدای باران نرم و ریز شبیه دانه بر چیدن چند پرنده از روی حلبی می اید و  گوشه ایی از روضه ایی که شخصی می خواند در خواب و بیداری توجه ام را جلب میکند و گویی بار اول است شنیده ام نمیدانم برای غمی پنهانی در خودم هست یا ماجرای بعد از روز عاشورا ، یک اشک کوچک از چشمانم می چکد و دوباره چشمانم را می بندم و می خوابم .... کلا راضی ام از خواب  ،چیز خوبی است. ساخته اندش که آدم بگوید :اونجای  لق ِ  هر چه  درد و کار و فکر و ذکر و عشق  و بی عشقی است ، در این دنیا .... چه خوب نعمتی است!

پس تا اطلاع ثانوی ترجیح میدهم  همان خرس قطبی تنها البته کنار بخاری دوست داشتنی ام بمانم لطفا بیدارم نکنید ...

* شکّر شکن شوند ؟ آیا همه طوطیان ِ هند؟!

 

 امروز روز تعطیل من است اما درست شبیه هر صبح ِ کاری همانساعت خاص چشمانم باز میشود   ودیگر بسته نمیشود...

 آزی در حال آماده شدن است ،-البته جلوی آینه -  و من  زیر پتو به غر غرش گوش می دهم که :  واقعا پنجشنبه رفتن سر کار ستمه

بعد صدای در می آید و  کفشهایش روی راه پله...

کاش آشغال هارا میدادم می برد

نمیشود خوابید پس پامیشوم

میروم وسایل سفر دو سه روزه ایی را به شمال حاضر کنم اما گشتن برای پالتوی زمستانی ام در کمد به هم ریخته ی لباسها  ، وسوسه ام میکند تمامش را مرتب کنم .. ظرف ده دقیقه اتاق خواب از لباس ها فرش شده است . یک طرف تابستانی ها  یکطرف چیزهایی که دوسال است یکبار هم نپوشیدم میبرم برای پدر که بدهد به نیازمندی.

یکطرف شالها و شلوارهایی که حتی نیازمندی هم نمی تواند  استفاده کند میرود برای جلوی در گذاشتن بعد تو بگو چه چیز از تماشای یک کمد مرتب و تمیز لذت  بخش تر است ؟

بار وبنه ی سفرم مثل همیشه ی خدا بااااااز زیاد میشود ، سینی همسایه را که یکهفته است اینجا مانده بر میگردانم  خداراشکر اینبار بودند...

برمیگردم طبقه ی خودم که یکهو دلم برای پشت بام  آپارتمان تنگ میشود میروم بالا

هوا ابری است

به اطراف نگاه میکنم آسمان و کبوترها  و کلاغها  بی خیال و بی خبر از اوضاع اقتصادی اند انگار ...خوش به حالشان

دورها 5 جرثقیل گنده مشغولند

با اینکه تازه ریخته اند تمام دیشها ی همسایه ها را جمع کرده اند باز 7 دیش جدید نصب شده

یادم آمد آب محفظه ی کولرم را آخر تابستان خالی نکردم مشغول میشوم  خیلی آشغال جمع شده ،  من هم دستمالی نیاوردم همینجور که آب راه میگیرد صدای آشنای طوطی هارا میشنوم درست از بالای سرم پنج طوطی دم دراز و سبز جیغ کشان به سمتی در پروازند این دور و بر طوطی زیاد می بینم نمیدانم کجا لانه دارند .  با اینکه شوهرخاله کامل برایم بازکردن دربهای کولر و تمیزکردن و خالی کردن آب کولر را آموزش داده بود ولی برای بستن درست آبراه کمی مشکل داشتم یک طوطی تنها هم جیغ کشان دوباره به سویی میرود من می آیم پایین از صبحم راضی ام  هم کمد مرتب شد هم سینی همسایه رادادم و هم آب کولر خالی شد ....هم پنج طوطی دیدم  بی خیال اوضاع....*شعر از حافظ: شکر شکن شوند همه طوطیان هند- زین قند پارسی که به بنگاله میرود

دو پرده از یک روز


1- صبح اداره-داخلی


طعم و مزه ی  نان محلی شمال  با کره و و پنیر ،  پنجره  و قله ی دماوند آن دورها و ابرها

و تماشای بخار چای از فنجان سرامیکی دوست داشتنی ام



2- در منزل، بعدازظهر-داخلی

خانه سرد است اما صدای ناز بارش باران و رنگ هوا و  صدای سرخ شدن بادمجانها در ماهیتابه  وبوی سیرداغ

من امروز خوشبختم و نمیخواهم این خوشبختی ام پنهان بماند نه از چشم تو نه از خودم ....


فهیمه چه بارون نازی می باره !

از کجا فهمیدم که رفته ایی ؟!

از امروز عصر !

از امروز عصر که نمیدانستی  زیر باران چه حالی دارم !

و تو  این بار خبر از بارشش ندادی ...

میدانستم نباید  ...اما  ....

و من خیس شدم و خیس شدم  .خوبیه باران این است که لازم نیست صورتت را مخفی کنی از   چشمهای عابران   که به تندی  قدم بر می دارند...

 بعد  پشت چراغ قرمز ، باران از شیشه ی باز ِ تاکسی میریخت روی لباسم ،    رُزهای  خیس ِ مرد گل فروش در نور چراغها  میدرخشید  آقا گل دارم خانوم گل بخرید ... و باران  میبارید ... و  تو  رفته بودی...

 

جمعه ها

نم ِ بادی  مشتاق و کنجکاو    عبور میکند به  سختی از   لابه لای شالم . اطراف موهاو گردنم می چرخد ، می دود ، می پیچد   پاییز است و من هم عبور میکنم از تو  

   ...  میوه های درختان  کاج ، دو سوی جاده  افتاده اند  و من سرشارم از  جاده  ، پازدن و  رفتن و....



گاهی وقتها...


من خیلی ساکت  نشستم و توی تاریکی ، فیلم را دیدم

 پاپ کورن نخوردم

حرف هم نزدم

خوابم هم نبرد 

فقط   خیره  شدم ،  به تنهایی ادمهای  مدرن   با  خانه های بزرگ

 و  به صندلی های خالی  سالن   به خالی ِ   قلبم  

گوشه ی چشمم توی تاریکی خیس شد

 می دانی پاییز است....

و احتمال باریدن هر چیزی  ....


film   

شـــبـــــها

شبها طولانی تر میشود و من هرشب  حافظ را باز میکنم و  برایت یک فال  میگیرم... حافظ  همیشه می گذارد آدم را بین دو راهی هیچ وقت حرف قطعی نمی زند ....

شبها طولانی تر میشود  و حوصله ی ما سر می رود ....بیا تا دوباره نقطه و خط  بازی کنیم   من نقطه ها را میکشم و تو خطها را ...

اصلن    همه ی خانه های دنیا برای تو   ...  خوابم می آید.....

می روم بخوابم شاید من هم فراموش کنم .... نقطه ها را  خطها و خانه ها را ..... شبها را ....

بهار دیگر ِ من است این فصل

  رقص برگها از سرشاخه ها   و بعد خِش خِش خِش

 این را میشود از ملحفه های شسته شده ی تراس همسایه ها فهمید ، آفتاب مایل  و نسیم آرامی که  شبها می وزد ازسمت پنجره  ...

از دخترک ناز هفت هشت ساله ایی که مقنعه به سردارد و در واگن مترو کفشهای تازه اش را محکم و مشتاق بغل کرده است . از صبح های پر از بچه های کوچولوی خوابالود

پاییز را همه با -آمدن - ها  آغاز می کنند  آمدن روزهای مدرسه، آمدن برگهای رنگ رنگ ، آمدن بارانهای ناز  ، انار قرمز  و پرتقال و نارنج
 

 و من  با - نیامدنَ -ت ...

 * شب در پیچ بزرگراهی پُردرخت  در لحظه ایی سکوت ، ناگهان صدای سیرسیرک از پنجره ماشین  هجوم می آورد داخل ....دوست دارم این لحظه را  این سکوت را ، آن  صدا را...

* امروز وروجک عمه ایی اولین روز مهد رفتنشه  یعنی امشب داشته بهش فکر میکرده؟

کاش پیشش بودم :(


حال ِ دلم

خوب می شود

می دانم هم حال خودم هم گلهایم

روزهای عاشقانه ی پاییز در راه است

برگهای رنگ رنگ و باران های زیبا و غروبهای زود و شب های خنک و دلپذیر

حالم خوب می شود  می دانم

یادم تو را فراموش 3

بعد از تو چقدر برای رد شدن ازعرض خیابان های شب ،  تنهام

چقدر نا امن  است و عبور طول میکشد !

 

* دوستش دارم آن یک قطره ی درخشانی که  می ماند می ماند بین گردی ِ عنبیه و  پلک زیرین...

تماشایش می کنم  تماشایش می کنم

ســــر بزیــــر و ســخـت

از همان روزهایی که دخترکی  8  ، 9 ساله ، پشت نیمکتهای چوبی  میز اول در   اواسط  دهه ی شصت بودم  و هربار که  پاک  کن های خوشبویم زیر میزمی افتاد و  میرفتم بردارم  اما  نبود و فردا آنرا در دست همکلاسی بغلی می دیدم و دم بر نمی آوردم  و اوهم به روی خودش نمی آورد.

 از همان روزها که مادر تهدیدم می کرد اگر این بار بدون پاک کن از مدرسه برگردی من می دانم و تو و من نمیدانم از خجالت بود یا ترس  از گفتن واقعیتی به همکلاسی یا هرچه...  باز بدون پاک کن به خانه بر میگشتم.... باید از همان موقع ها می فهمیدم که من هرگز نخواهم توانست حقم را بگیرم ...

شاید خوش بینانه نباشد اما این یک واقعیت است من هنوز هم نیاموخته ام چگونه باید حقی را گرفت و این سخت مرا می آزارد. شاید اوقاتی به خیال خودم هیاهویی کرده ام اما همیشه نتیجه بر عکس بوده است !

مانده ام چگونه تا الان توانسته ام دوام بیاورم ؟!

اگر نبود آن دست ناپیدایی که همیشه  در تمام لحظه هایم حمایت و محافظتش را به خوبی حس می کنم  ،حالم خیلی بدتر از این بود..

در دنیایی که اگر به بی سرو ته بودنش وهر کی به هرکی اش فکر کنم دیوانه  ای بیش نمیشوم

به تنهایی هایش به بدی هایش به ناحقی هایش  به چیزهای ساده  ای که آزرده ام می کند مثلا در صف نان و اتوبوس بیایند و جای تو را بگیرند تا برو به جاهای بالاتر محل کار همه ی کارها را بیندازند گردنت و از حقوقت بی دلیل بزنند و دستت به جایی بند نباشد و بلد نباشی حقت را بگیری یا  جایی که کم کم در جامعه جلو میروی می بینی این بی حقی ها به تجاوز به حقوق مبدل می شود به نا امنی بدل می شود به اینکه گاه حتی نمی توانی با امنیت و آرامش دیرتر از 9 شب  از جایی برگردی  یا حتی  آدم ها بارها به تو تیکه بیندازند و بلد نباشی از خودت دفاع کنی

بارها با احساست بازی کنند وندانی چگونه حقشان را بگذاری کف دستشان

من آدم خوشبینی بودم  شاید از دید آدم های امروزی ساده لوح

 چرا که از بچگی توی مغزم توی فکرم نمیدانم از کجا اینطور جا شده  بود که همه ی آدمها به حق خودشان قانع اند یعنی باورداشتم و اصلن غیر این در فکرم نمی گنجید فکر می کردم یک اصول درستی را همه می اموزند  و عمل می کنند و همه جا گل و بلبل است و

آدم  ها  البت به جز بعضی  آدمیان (که مادر مرا سخت از  آنها ترسانده بود تا شاید در امان بمانم از صدمات آینده که بماند کار خوبی بوده یا نه.. ) همه پاک و خوب و مهربان و قانع و درستکارند ... همیشه ازبچگی این فکر ساده لوحانه در ذهنم و باورم جای گرفته بود که    اگرخودت خوب  باشی و درست عمل کنی بقیه  لااقل با تو درست برخورد می کنند حداقل به خاطر جبران اینکه تو با آنها درستکار بوده ایی .... اما دنیا اینگونه نبود در بیشتر موارد  صدق نمیکرد

و میدانم خیلی چیزهای مهمتر باید برای  مدیریت زندگی  در این دنیای عجیب می آموختم که  شاید دیگر هرگز نتوانم بیاموزم

شاید خیلی دیر شده است

شاید باید بروم پیش مشاوری، کسی، چیزی...

حتی اگر ده ها متن هم در این مورد بخوانم حتی اگر برایم بگویند حق گرفتنی است نه دادنی

من آدمش نیستم ،نمی شوم  هنوز هم باید وقتی سوار تاکسی هستم  با خودم ده بار تکرار کنم که اگر مثل همیشه کرایه ی مسیر 400 تومانی را 500 تومان یا بیشتر گرفت چگونه به راننده بگویم یا اصلا بگویم یا نه ؟ یا تحمل برخوردش را دارم یا نه؟ آنقدر بگم یا نگم می کنم که می بینم  پیاده شده ام در حالیکه کرایه ی بیشتری داده ام

این روزها  به جای اعتراض برای توجیه کردن بی عرضگی ام حوصله   نداشتن برای بحث کردن با آدمهایی که زیادهم هستند را علم کرده ام در هرجا و هرمکان و هر زمانی

....باید فکری برای خودم بکنم .... پیش از آنکه خیلی دیر شود...

فعلا فقط می توانم برای آرام کردن خودم به شعر ها پناه ببرم به دنیای گل و بلبل که همه چیز آروم و خوب و رویاییه

خوب شد خدا شعر را آفرید وگرنه کجا میشد به  رویاها پناه ببریم به تخیل ها و غیر واقعی ها

 

فعلا می خوانم: عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش و تنها و سر بزیر و سخت.... سهراب سپهری

 و اما چگونه ؟!!

یادم    تو را فراموش _2

 آدم همینجوری هم  دلش می گیرد وقتی تعطیلات تمام میشود و دارد به تهران برمیگردد از جاده ایی که چراغهای  درخشان شهری شلوغ و برج میلاد در آن دورها نمایان می شود چه برسد به اینکه نوبت، نوبت این آهنگ برسد و توی گوشت با فریاد بخواند :

 کوچه لره سوسپ میشم

یار گلند ه توز اولماسون

ائله گلسین ائله گتسین

آرامیزدا سوز اولماسون....

   چقدر رفتن ها و برگشتن های  به  این شهر ،سنگین شده است مثل ترافیک   جاده ها  مثل سنگینی و غم این آهنگ در گوشم ....

یادم    تو را فراموش _1

 

 تعطیلم  و چای می نوشم در لیوانی که رویش سه  بوته ی لاله  نقاشی شده.


   یادم آمد دوست داشتی چای را فقط در لیوانی بزرگ که حتما شیشه ایی باشد تا  از بیرون رنگش  دیده شود ، بخوری ...


تمرین شادی و غم

دست من رو  با انگشتاش می گیره  و فشار ملایمی میده  کمی دستم رو به طرف خودش می بره

خیلی کوچولو دهنش رو باز میکنه نوک زبونش رو یه ذره میاره بیرون  با چشمای مشکیش  زل میزنه به من  انگار میخواد یه چیزی رو کشف کنه  یه تصویر تازه یه بوی تازه 

باهاش آروم حرف میزنم نمیدونم می فهمه یا نه ؟  ولی جوابم رو با یه کلمه ی نصفه نیمه که بیشترشبیه آوا ست میده.  هنوز محکم انگشتمو چسبیده  .یه بار دیگه کلمه ایی رو میگم  و  اون زیباترین خنده ی دنیا رو تحویلم میده و سرش رو به یه طرف می بره و دوباره  بم زل میزنه به تمام اجزای صورتم به موها که از یه طرف اویزون شده به چشمام به دماغم

و خنده ی منو که می بینه دوباره بی غل و غش ترین لبخند دنیارو تکرار میکنه

بعد کم کم لبهاش رو ور میچینه لب پایینش میاد بالا و به طرف پایین سرازیر میشه و بعد صدای گریه اش بلند میشه

چه دنیایی داره ! عجب فاصله ی کوتاهی بین خنده و گریه !!

چقدر راه نرفته مونده هنوز چقدر غم و شادی نیامده !!!

فدای اون نگاه آروم و نازت و دستهای کوچولو و چشمهای پر از ماجراجوئیت 

  *عمه ایی ٍ  تو

از جمعه ها

بازار صنایع دستی  و جمعه بازار تهران- ۱۳ مرداد ۹۱

 

jomeh bazar

tileha 

یادش بخیر تیله های بچگی چقدر با دادش و مامان و بچه های کوچه تیله بازی میکردیم

avize sardari

atighe jat

 

همه ی آن نقطه های نورانی ...

اگر به نشانه ها  ایمان داشته باشی  امشب  با دوربین نجومی (تلسکوپ)  سیاره کیوان (زحل)  و حلقه های  عجیبش را دیدم

احساس زیبایی بود خیلی هیجان انگیز، گفتند یک میلیارد  کیلومتر فاصله است بین ما  ...

یا سه سال و هفت ماه...

می گویند بسیاری از این نقطه های نورانی که  در آسمان می بینیم دیگر نیستند و زمان زیادی از  افول یا مرگ آنها گذشته  و نوری که به  ما میرسد از روزگاری است که آن ستاره یا جرم زنده بوده است  همیشه نمیدانم چرا این جمله حس وهمناکی را در من بیدار می کند !

ما چه ؟! نکند  رویایی بیش  نیستیم !  ما و این زمین و هر چه آدم و .....

آدم گاه به حرف  یکی از نویسنده ها ایمان می آورد  که گفته:  هرچه می خواهد اتفاق بیفتد افتاده است هیچ چیز تازه ای در این جهان نیست ...

تو  و آینه ها  ...

 

شعر می خواندم

که فریاد های ناله گون  زنی آمد

دلم گرفت

به روبرو خیره شدم

کتاب  بود و کتابخانه و عروسک

و دوباره صدای جیغ ِ زن

و آینه که دورتر روی شانه ی دیوار

و  تو  که در تمام آینه های خانه ام  لانه کرده ایی ....

 

to va ketab khaneha

از جمعه ها

 

و زمان بدون تو هم می گذرد  و این عقربه ها به دنبال هم لحظه ها و روزها و شب ها را خواهند ساخت  و من سخت این روزها به نظریه  نسبیت  انیشتن معتقد شده ام .

  زمان بر  من  می گذرد اما  نه آنگونه که برای  تو  !!!

و من هرگز ساعتها را دوست نداشتم  هرگز ...

* این روزها یک آرام نُرمالویی هستم    آروم  ....

saat ha

 

بگذار فکر کنم تماشایم می کنی !

اگه  روزه هم نگیرم همیشه توی این ماه یه حس خوب دارم

حتی اگه  روی سفره ی افطارم  پنج تا  چای ریخته شده نباشه

و  مامان دیگه  خوشمزه ترین کتلت های دنیا رو درست نکرده باشه و بابا بعدازظهر یه کاسه روغن نبرده باشه  نونوایی و نون بربری روغنی سر سفره  آماده نباشه و ننه جان از خواب بعداز ظهرش نزده باشه و آروم آروم  آرد برنج وشیر  رو   روی شعله قاطی نکرده باشه تا خوشمزه ترین فرنی عمرمون آماده بشه....

 و بعد بره مسجد محل  و ما که وسطهای افطار می رسیم ننه جان تازه بی سرو صدا در حیاط رو باز کنه و جانمازش رو بزاره یه کنار و بیاد بشینه سرسفره و مامان واسش یه چای با خرما بزاره ...

و وقتهای سحر  از رادیوی کوچولوی بابا  صدای امام پخش نشه که بخونه : الهی هب لی کمال الانقطاع الیک

و انر ابصارنا بضیاء نظرها الیک حتی تخرق ابصار قلوب حجب نور و تصل علی معدن العظمه ... و بعد: اذان صبح به افق گرگان 

الان هم غروبها  تهران دوست دارم بیرون باشم و خیابونهای محله ای پر از بوی آش و حلیم  رو گز کنم و مردمی که توی شیرینی فروشی های شلوغ زولبیا بامیه می خرند و کاسه و دیگ به دست حلیم می برن خونه و هی سفره های شلوغشون رو تصور کنم یا به آدمهای توی ماشینها چشم بدوزم و  تجسم کنم که الان دارن میرن یه دعوتی افطاری که آش جوهای خوشمزه انتظارشون رو میکشه

اگه روزه هم نگیرم همیشه این ماه یه حس خوبی دارم

حس می کنم خدا همین نزدیکی است به من چشم دوخته   با من کتاب می خونه  به من که خوابم خیره شده و  میادمحکم منو بغل می کنه  و توی آسمون شب پنجره ، روی صندلی اتوبوسهای گرم، توی صورت ارباب رجوع ها  نشسته ...

کاش این مهمونی تموم نشه   کاش هیچوقت از خوابهای خوش ادم بیدار نشه  ....

* بعدازظهری داشتم خواب عمه و شوهرعمه ی خدابیامرز رو می دیدم که خونه شون یه دعوتی داشتند و یه غذای خوب می دادن شبیه حلوا یا آشی مخصوص بود وقتی بیدار شدم سخت هوس یه افطاری شلوغ کردم

از جمعه ها

 

jome ha 1

شاید از جمعه های هر هفته یک عکس گذاشتم

چه سکوتی خانه را فرا میگیرد بعد از رفتن میهمانها

شستن و پهن کردن لباس ها  بهانه ایست شاید برای دیدن این تراس پر گل

دوستم داشــــــته بــــــاش

سفره ی کوچک شام را با عجله پهن میکنم از گشنگی با سرعت  غذا را می بلعم و بعد که شام تمام میشود انقدر سست میشوم که حال جمع کردن سفره را ندارم

چند قدمی برمیدارم و با صورت روی  بالشتی که ان نزدیکی است  می کپم  .

  که از آنطرف سفره   آرام به  سویم  می آید  نگاهش می کنم  ، نگاهم می کند نزدیکتر شده و  به من خیره میشود .

دوستش ندارم  چشمانم را می بندم تا دیگر نبینمش

میخواهم بکشمش

 

پلک باز میکنم دور شده . میرود و زیر تاریکی مبل گم می شود

چشمانم را دوباره می بندم  او هم فهمیده است    حوصله ی کشتنش را ندارم

یک هفته است دو تا گچ  سوسک خریده ام و حس اینکه بردارم به در  و دیوار وچهارکنج خانه بکشم    را ندارم ....

 

دور فلک درنگ ندارد شتااااااااب کن :)

 امروز خوشبختی   مرا همین بس  که هوا  خوب و ابری است (تو بخوان : ابریست) 

 و این احساس کاملتر شد وقتی  در بازگشت از محل کار  جلوی درب ِ آپارتمان صدای  آرام  دو چرخ ریسک را شنیدم به سمت صدا برگشتم یک جفت چرخ ریسک سر مشکی با  پرهای شکمی ِ  زرد رنگ بازیگوشانه روی درخت روبرو و خیلی نزدیک به من در حال پریدنی شادمانه  از شاخه ایی به شاخه ی دیگر بودند.

و من دقایقی ایستادم و از بازیشان لذت بردم     و از این روز ابری و دلپذیر آخر خرداد .....

 فعلا صفحه ی آپلود عکسم باز نمیشه بعدا در این محل یک عکس از چرخ ریسک خواهم گذاشت :)

سایت آپلود عکس هام باز شد عکسش رو میزارم

charkh risak

گاهی وقت ها شهر ....

 
بعد از تو

سفر فقط گز کردن خستگی است....

جاده ها چه دور ...

بهار  ها  جور دیگر.... رودها  هم ...

شهر  مرطوب است و سنگین...

بعد از تو....

 

 

* امروز در گرمای برگشتن گربه ایی از آنور خیابان صدایم زد

نگاه کردم  نگاهم کرد و دوباره صدایم 

 ازخیابان با احتیاط رد شد و به سمتم امد ایستادم  با من حرف زدشبیه درد و دلی آرام بود با او حرف زدم نوازشش کردم و دوباره چیزهایی گفت و نرفت  چشمم به پستانهای معلوم بی شیرش افتاد یقینا کودکانی گرسنه انتظارش را می کشیدند کیفم از خوردنی خالی بود و خانه دور

فقط نوازشش کردم و او فهمید ...

*سردردی شدید شبه میگرنی  و تهوع اور دارم الان اما آمدم و اینجا را آپدیت کردم فقط  و فقط برای تو ، تو که صبورانه و کنجکاوانه روزهایست مرا می خوانی، اینجا را،  امشب  هم  ... شاید از Jacksonville آمریکا اگر این سایتهای آمار گیر راست بگویند

یا شهری در نزدیکی هایش می خواستم بگویم حواسم هست و ممنون

برای یک اردیبهشتی (از اولین روز تولدش)

 

 

هركودكي با اين پيام به جهان مي آيد ، كه خدا هنوز از انسان نااميد نیست.

 

 

*رابیندرانات تاگور

بخوان تا دو روزت یکسان نباشد

در  زندگی ام  دو نویسنده و دو شاعر جهانم را عوض کردند  برای آن همه حس های  عجیب زیبا شگفت انگیز و غیر قابل وصف و لطیف و شاعرانه  که به من بخشیدند از آنها متشکرم  اگر چه هیچیک  نیستند

1-داستانهای  خورخه لوئیس بورخس

2-کتابها و داستانهای جبران خلیل جبران

3-شعرهای سهراب سپهری

4-دیوان حافظ..

شما چه؟

و از تمام کسانی که من را با انها آشنا کردند هم ممنونم 

و از فروغ فرخزاد که توانست تمام حس های نگفته ی  یک زن را به من بنمایاند و توانستم  تمام زن بودن را  با او در خود  بیابم ، کشف کنم .. ممنونم 

* به بهانه ی  هفته ی کتاب

این نیز بگذرد....

همه چیز می گذرد مثل همین رعد و برق و باران بهاری ... همین شب.. همه چیز می گذرد حتی صدای باران صدای شیر آب بازی که کارگر ساختمانی همسایه دیگی را با ته دیگ سوخته زیر آن می شوید و از کوچه صدای آخرین فریاد های بچه هامی آید و پیچیدن باد در نایلونی بزرگ روی بام .... می گذرد می گذرد فردا باز در خطوط پر سرعت اتوبوس های- بی آر تی – موشی از این شهر سر به هوا جان داده است گربه ایی چشمانش عفونت کرده است و کلاغی کثیف از روی سطل های بزرگ زباله می پرد روی بیلبوردی که galaxy tab را تبلیغ میکند و زیر بیلبورد هر روز صبح 5 دختر بچه که سالی است رنگ حمام ندیده اند و انموقع صبح باید در مدرسه باشند سوار اتوبوس می شوند برای تکدی گری ...نگران نباش تهران دیدنی هایی هم دارد ...قصد سیاه نمایی نیست اما خب آدم بالاخره گاهی در مورد چیزهایی که می بیند فکر هم میکند دیگر... _______________________________________

* یادش بخیر دانشگاه استادی داشتیم هر جلسه قبل از شروع درس یا خط زیبایی که داشت دو دقیقه وقت می گذاشت و یک جمله می نوشت پند آموز... از درسهای اون استاد هیچ چیزش یادم نمانده و عجیب است بدون هیچ تلاشی فقط آن گفته ها و نوشته های قبل از جلسه ی درس در حافظه ام مانده: و یکی از انها این بود : امام صادق فرمودند: مردم سه دسته هستند : عالم و متعلم و غثاء یعنی یا دانشمندند و در حال علم یاد دادن یا دانشجو و در حال علم آموختن بقیه هم خرده های روی آب هستند که هر طرف آب ببره می رن هر لحظه آبش به جانبى برد مانند مردمى كه تعمق ندارند هر روز به كيشى گروند و دنبال صدايى برآيند. روز معلم مبارک