لذت عاشقی ؟!
نه دیگر حالی مانده برای عاشقی
نه حتی جانی برای معشوق بودن
اما شاید شاید روزی این حال ِ دل بهتر شود
و مطمئنم آن زمان برای همه چیز سخت است برای عاشقی باید صبر داشت باید اشک ریخت باید روغن همه چیز را به تن خود مالید از چیزی نترسید و شجاع بود دیوانه وار دوست باید داشت و برای معشوق شدن و معشوق ماندن تحمل باید مهرورزی باید و خیلی چیزها....
ناز باید نیاز باید نمیدانم هزاااااااااار چیز دیگر
و من آنقدر خسته ام و سردرگم که حس میکنم حال هیچکدام را ندارم
فقط برایشان اشک می ریزم که گاه چه بی تاب، چی بی صبر ، چه بی قرار، می آیند تا در دلم خانه کنند .
و من را یارای آن نیست یا اعتماد آن ، یا حوصله و هر چه که میخواهی نام نهی ، مسکن خوبی باشم برایشان..
اشک می ریزم برای حتی همه ی سلام های بی جواب وداع های هنوز نیامده .
و در این سن بیشتر اوقات ، یک شب راحت تا صبح خوابیدن را به همه ی آن لذت های عاشقی و معشوق بودن ها ترجیح می دهم و باز نمی دانم چرا ته ته دلم میگوید راضی نیستم
اما مغزم همیشه حرف می زند که : دیگر برای همه چیز دیر است ...
راست میگوید یعنی ؟

سـاســــو یــعـنـــــــی مِـــــه