لذت عاشقی ؟!

نه دیگر حالی مانده برای عاشقی

نه حتی  جانی برای معشوق بودن 

 اما شاید  شاید روزی  این حال ِ دل بهتر شود 

و مطمئنم آن زمان برای همه چیز سخت است  برای عاشقی باید صبر داشت باید  اشک ریخت باید  روغن همه چیز را به تن خود مالید  از چیزی نترسید  و شجاع بود دیوانه وار دوست باید داشت   و برای معشوق شدن و معشوق ماندن تحمل باید  مهرورزی باید و خیلی چیزها....

ناز باید نیاز باید نمیدانم هزاااااااااار چیز دیگر

و من آنقدر خسته ام و سردرگم  که  حس میکنم حال هیچکدام را ندارم  

فقط برایشان اشک می ریزم  که گاه  چه بی تاب،  چی بی صبر ، چه بی قرار، می آیند تا در دلم خانه کنند .

و من را یارای آن نیست یا اعتماد آن ، یا حوصله و هر چه که میخواهی نام نهی ،  مسکن خوبی باشم برایشان.. 

اشک می ریزم  برای حتی همه ی سلام های بی جواب  وداع های  هنوز نیامده .

و در این سن  بیشتر اوقات   ، یک شب راحت تا صبح خوابیدن را به همه ی آن لذت های  عاشقی  و معشوق بودن ها ترجیح می دهم  و  باز نمی دانم چرا  ته  ته دلم  میگوید راضی نیستم 

اما مغزم همیشه حرف می زند که : دیگر برای همه چیز دیر است ...

راست میگوید یعنی ؟


من  چیزی نمی خواستم ....

 

من از دنیا  چیزی نمی خواستم جز تماشای کودکان و رقص قطره ها وقت ِ ریزش باران در چاله های آب

من که  چیزی نمی خواستم جز  دو بق بقو  ، دو پروانه ، دو پرستو .....

یک دوستت دارم ِ ساده   و یک  سقف ِ  از  انبوه  ِ ستاره  روشن ....


* امروز صبح روی پل عابر پیاده برای لحظه ای  به کوتاهی همین پل ، دخترکی  سه ساله  و ناز   که دست در دست مادر راه می رفت انگشتانش را به میله های پل می کشید    تماشایش  مرا سرشار از لذت کرد
و مرد ویولون  آهنگ غریب  و دلنشینی را می نواخت
همین برای بودن کافیست نه ؟

دلم رويد آيا ؟

 

گاهي  در بيگاه روزها  جمله ايي حرفي   آنقدر گرمت مي كند كه دوست داري با گرمايش تا آخر زمستان آرام  بخوابي

چقدر خوب اند  گاه اين جملات دلگرم كننده !  حتي اگر باورشان نكني  و  فقط چُرت نيمروزت را آشفته كنند . مي خواهي  باشند، بمانند.

 

چشمانم را مي بندم  و تا بهار  باز نخواهم كرد 

دلم رويد آيا؟

آفتابی  لب ِ درگاه شماست....

صبح است  یک صبح آفتابی زمستان

صدای بال کبوتر

دوباره صدای بال بال کبوتر

و دست بی رمق آفتاب   که  به گوشه ی تراس خانه ام رسیده

و چشمانم در آینه زنی را می بیند با ریمل های پاک نشده ی شب قبل و صورتی پف کرده 

پرده روشن است  

همه چیز رنگ روشنی گرفته است

الا  ما  

ما هر چه هم نزدیک باشیم تاریکی ای ناپیدا دورمان می کند آنقدر دور که برای دوباره دیدن هیچ حوصله ی برگشتن نداریم

صبحی ساکت است و کلاغها شبیه هر روز  بالاتر از بال کفتران صداشان می آید ....

و...

پس بيا.... شتابان



ساعت پنج و چهل دقیقه  ی صبج به وقت تهران  .هوا هنوز روشن نشده ،خروسهاي محله قوقولي قوقو آواز ميخوانند. صداي شعله هاي بخاري مي آيد و موتور يخچال... اذان مي گويند....اذان ميگويند.... حال خروسها آرام شده اند...

نيست هيچکسي جز او....جز او.... پس بشتاب ..

* از عجـــــــایبـــــــ   نورون ها




امروز تا رفتم شعله ی زیر دیگ برنج  را کم کنم بوی خاص مخلوط در حال جوشیدن برنج و آب مرا پرت کرد به آرامش خانه ی مان ...

نمیدانستم ،به این بو معتاد شده ام   .سالهای سال  هر روز صبح این بو   از آشپزخانه میزد بیرون و سلولهای مغزم خوب ضبط و ربطش کردند  این بوها با مخلوطی از آرامش کودکی و آوازهای مادر در حال آشپزی و ... یک جایی می ماند یک جایی بین هزارتوی نورون ها ...

آنگاه  یک روز  بعد از  سالهای سال تو با خودت فکر میکنی  نه وقتی که آرام و بی دغدغه ایی  آشپزی میکنی بلکه وقتی می خواهی آرام شوی باید بوی برنج در حال جوشیدن بزند توی دماغت ...

تا پرت شوی به  شش سالگی که مامان با صبوری ساعت 11 صبح  دو پیش دستی کوچک  از ته دیگ برنجی که داشت دم میگذاشت و   قاتی با زردچوبه دست تو  و داداشی بدهد و شما تا بزرگسالی   خوردن این پلوی زرد رنگ بشود  جزو واجباتتان...

مثل دیروز که از نایلونی روی میز ،تکه نانی را بردم توی دهانم ناگاه بوی کپک تمام مغزم را پر کرد در کسری از ثانیه بغض کردم

گلویم  ورم کرد نه از کپک و نه ا زاین  روزهای تعطیل بیهوده بلکه یادم امد ننه همیشه  نانهای بیات یا حتی کپک زده را تمیز میکرد بعد میگذاشت لابه لای نانهای سفره

اما زود کشف میشد

و بعد همه دنبال مقصر میگشتند   او میخواست اسراف نشود و ما نان تازه می خواستیم نان تقدس داشت برایشان...

نان را جویدم قورتش دادم خیلی خوشمزه بود  خیلی ....

 

*حالا اگر دوست دارید سالهای سال بچه ی عزیز دردانه ی تان به سرعت نور شمای فراموش شده را به یاد بیاورد تا می توانید از خود بوهای خاص به یادگار بگذارید  از من گفتن ....

*نورون: به سلولهای عصبی نورون گویند

 

 



* این روزها با او ...

درختها بی برگ تر شده اند خیلی از آنها هم زردتر

گاه گاهی کلاغی بال زنان از درختی به درخت دیگر می پرد .گنجشکها را هم نمی دانم شاخه های لخت را ترک کرده  کجا رفته اند !

 شبها باران می بارد و صبح ها وقتی  برای آماده شدن هی از اینور  اتاق به آنور اتاق میروم ،نشسته و به من چشم دوخته است. جوری که انگار مرا زیر نظر دارد.!

بعدازظهر هم که برمیگردم رفته است  اما دوباره شبها که باران میگیرد و صدای نازش، نرم و ریز و سرانگشتی  از کانال کولر شنیده میشود   ، آرام و بی سرو صدا برمیگردد کمی خیس است دوباره لم می دهد انگار خسته است من راه میروم ، نگاهم می کند لباس پهن میکنم نگاهم می کند با هم حرف نمیزنیم ولی کنار هم آرامیم و حرف هم را می فهمیم ...آخر شب من کنار بخاری خیلی نزدیک به آن تشکم را پهن میکنم و او در لانه ی چسبیده به لوله ی بخاری در روی تراس ....

 آنگاه دوتایی آرام ،  با صدای باران به خواب می رویم.

ادامه نوشته

* دور ها آوایی است.....

فقط تو می فهمی یعنی چه !  وقتی ابرها  در سکوت از کنارم رد می شوند و خانه ها ،جنگلها  ،رودها و کوهها کوچک و کوچکتر میشوند  و سرم را چسبانده ام به شیشه ی پنجره و نگاه میکنم نگاه میکنم ..

فقط تو می فهمی یعنی چه !  وقتی همه  ی آن منظره ها بزرگ و بزرگتر می شوند و نزدیک و نزدیکتر....

 بیا باز هم  موشکهای  کاغذی  بسازیم ..! و پروازشان دهیم به آسمان آنروزها.....

سالهاست دیگر- بالا – نمی روم فقط سقوط می کنم ، سقوط...

روزهاست جایی ناکجا  در گوشم آهنگهایی شنیده میشوند

پخش است روی ساعتهای روزم ، شبیه موسیقی متن فیلم ها...

ارام و کلاسیک مثل جریان یک رود  ِکوچک ،یک پرواز،  یک جنگل خلوت ...

مانند روزهای پاییز  ،سرد وساکت

سخت ساکت  ...

سهراب سپهری*   

ابرهای چند روز قبل تهران

برای چشمهای خسته ام


دلم سخت  یک دسته گل وحشی صحرایی می خواااهد

دسته گلی صورتی بنفش آبی زرد ،سفید  ونارنجی و  باز بنفش ....

لطفا بنفش و صورتی اش بیشتر باشد

بعد بگذارم  روبرویم و هی تماشایش کنم

هی تماشایش کنم 

 خسته اند ، چشمانم این روزها خیلی خسته اند  چشم انداز های وحشی  و بکر میخواهند  دره هایی پر گل از آنها که در فیلم رنگ خدا بود

چشمانم دلتنگ و خسته اند  مادر بزرگ را می خواهند و سنجاق قفلی هایی که میزد به پیراهنش

من هم .....

آدم ها وقتی خوب نمی بینند عینک می زنند

وقتی نمی شنوند سمعک

اما وقتی صداها را دیگر به یاد نمی اورند و آدمها شان را ، آنگاه  می میرند ....

غم انگیز است..

* فکر میکردم همه چیز در یادم می ماند اما متوجه شدم  من هم فراموش میکنم و فراموشی گاه مرهم و موهبتی است و گاه آفتی ... به هر حال غم انگیز است ..

نشانی ....

شاید باید فراموش کنم شاید باید به یاد نیاورم ....زندگی آسان نیست  چقدر سخت می شود گاهی  ....با این حال انکار نکردنی است که چیزهایی از تو میرود چیزهایی از تو می ماند .... و این یادها  رهایت نمی کنند ...
چیزهایی که  باید میشد  ، اتفاق می افتاد ، که خودت تصمیم می گیری بسازیشان  که انتخابشان کنی .... اما 

می ترسم،  می ترسم  از اینجا بروم و خانه ام را گم کنی .

پنجره باز است و صدایی می آید : هرجای دنیاااااا که باشی، دلم اونجاااااااست..

می ترسم گم شوم و دیگر در این شهر شلوغ پیدایم نکنی...

بی نشانی می ترساندم ...

ولی بدان همیشه خانه ام را سکوتی سرد فرا گرفته

همیشه نیکی   گوشه ای از اتاق با چشمهای مشکی تیله ایی   به من خیره شده

همیشه چند گل کاکتوس ساکت انتظار میکشند....

نیمه شب ها از پنجره یک ستاره ی بی جان سوسو می زند

و چای ساز در یک دقیقه جوش می آید وحوصله ی چای ندارم

عکسهای روی دیوار ،یخچال ، میز همه  بی کلامی  به من نگاه می کنند ...

روی همه چیز  گردی پاشیده شده ....روی میز تلویزیون لاک های ناخن و ادکلن ها ردیف اند به آویز یک حوله ی صورتی آویخته شده.   کوسن های دست دوز مامان پخش روی مبل های نارنجی

یک پیراهن چرک  و خیس در لگن ...و دلهره ی من از پرده ی حمام ....

می ترسم می ترسم از یاد ببرم خیلی چیزها را

مثل تو  ....

 

 

یک لحظه

دلم می خواهد  یکی از  روزهای آخر تابستان را  روی  خاکهای خیس  و باران خورده که چسبناک شده   شبیه دوغ آبی کِرِِِم رنگ است  که وقتی رویش پا می گذاری  به ته کفشهات می چسبد  و صدای نازی  میدهد ، راه بروم .

راه بروم و لذت ببرم بعد که خسته شدم با پاچه شلوار ِ  گِلی روی  چمنی توی آفتاب  درااااااااز بکشم بی هیچ دغدغه بعد یک دسته مرغابی وحشی در حال کوچ  جیغ کشان از روی سرم توی آسمان رد بشوند... 

آه که گاه چه راز بقایی می پیچد توی سرم  چه راز بقایی...

* من قدیم ها خیلی کوچ دسته جمعی پرنده  هارو می دیدم    و یا شده  شب ها صدای  عبور  بالهاشان را که از روی شهر می گذشتند صدایی عجیب و سنگین و وهم آلود ...

دلم یک وهم می خواهد 

 

زندگی

دنیا ارزش دیدن داشت اگر فقط  و فقط چیزی جز تماشای طلوع و غروب نداشت  حتی  اگر کسی نبودتا آن لحظه را با او شریک شوی

امروز به تماشای غروبی زیبا نشستم و میخواستم  تمام نشود این صفحه ی نارنجی

 دوست داشتم شبیه شازده کوچولو  فقط  با جابجا کردن صندلی شاهد طلوع یا غروب دیگری بودم کاش کش می امد آن لحظه و  آن غروب ادامه داشت

و من بودم و  کره ی کوچکم  و گل سرخی مغرور  و درخشش روزی دیگر

انگار گم شده ام ...

تمام  کوچه ی صبح بوی پاک کن های بچگی ام را می داد 

چهار کلاغ بی خیال از عبور آدمها اطراف سطل زباله  بالا و پایین می پریدند 

این  گوشه ی راه  گلها و غنچه های لاله عباسی  چه قد کشیده اند .

می خواستم صبح تمام نشود که دری باز را دیدم ..

دالانی که به حیاطی می رسید از آن حیاط ها  با  باغچه ای در وسطش که درختها و  شاخ و برگهاشان از مساحت حیاط بزرگتر است ...

دلم نمی خواست رد شوم،  می خواستم فراموش کنم  زمان را 

فراموش کنم  و از دالان رد شوم و دل ببندم به موزائیک های خراب و ور آمده ی حیاط 

و بنشینم در سایه ی درختها و  با باغچه و گلهایش  دل بدهم و قلوه بگیرم 

و هی شمعدانی ها عرق کنند و و من  آب خوردن برایشان بیاورم.

دوست نداشتم  از آنجا دور شوم  

من چقدر دور شده ام از خیلی چیزها ،  از خودم  

...خوبه که هستی

 

 

خدا جوووووووون ازت متشکرم  که یه " ماه  " گذاشتی توی آسمون ما زمینی ها 

یه جا پیدا کردم که کلی پله داشت با یه عالمه آدم  بعد نشستم و  تا دلم خواست " ماه ِ"  امشب رو تماشا کردم و آروم و آرومتر شدم ...... گاهی ما آدم ها به نگاهمون اهمیت نمی دیم  ... و اینکه چه چیزهایی رو باید دید چه چیزهایی رو نه ....

خدا جون واسه خودم واسه دوستام واسه همه  آرامش می خوام و اینکه چشمامون جز زیبایی  نبینه ...

آ آمییییییییین.

 

(..تو افسار همه‌ی خواب‌های خوب را

به دست گرفته‌ای
و همه را
به چشم‌های خودت دعوت می‌کنی ) شعر از عباس حسین نژاد

زندگی باید کرد...

 

 

عصرها حول و حوش  اذان تا نیم ساعت بعدش  با فیلم " آبی ِ"  کیشلوفسکی  با "ژولی"

اشک می ریزم ، اشک می ریزم .... همین !

filme abi

 

 

نگاه کن ! تمام میشود...

بچه که بودم توی تنهایی هایم با خودم بازی میکردم زندگی را ...

درس می خواندم ،بزرگ شده و دانشگاه می رفتم پزشک میشدم زندگی موفقی داشتم با یک آقای متشخص ازدواج می کردم .که نه زیبا بود و نه زشت، اما  سخت عاشقم بود...

بچه دار میشدم عروسک پلاستیکی ام را زیر لباسم با یک روسری روی شکمم می بستم بعد شبیه خاله وقتی حامله بود راه می رفتم، و  مثلا توی یک سطل خاک تف می کردم ویک شب شبیه مامان که  می خواست داداشی را به دنیا آورد جیغ می کشیدم و بچه را از زیر پیراهنم بیرون می آوردم ،  تر و خشکش میکردم شیر میدادم و می خواباندم...بعد بزرگتر که میشد میبردمش پارک و او شیطنت می کرد و من دعوایش می کردم ...همه ی این زندگی آرام  اول یک بعدازظهر شروع میشد تا  آخر همان بعد ازظهر ...

اما نمی دانم چرا بزرگ که شدم سالهاست در بعدازظهر ها گیر افتاده ام ! کجا این بعد ازظهرهای کش دار و خالی به پایان می رسد ؟!

کی تمام میشود ؟ کی تمام میشوم؟

شبیه مجسمه های سنگی "مو آ " انگار قرن هاست بر بالای کوههای رو به دریا  ، با چشمهایی (چشمخانه هایی )درشت و خالی به سمتی منتظر  ایستاده ام...

لااقل چشمانم را به من پس بده !!!

 

* هنوز هم عاشق صدای بچه های کوچه ام که دم غروب مشغول بازی اند  و کم کم شب که میشود صداهاشان گم میشود  گم میشود ...

امشب

 

"حیدر  بابا  دنیا یالان دنیادی"

 

"حیدر بابا دنیا دنیای دروغی است..."

 

 

*کاش یکی برای قله ی شاهـــوار  هم ( شرقی ترین قله های البرز) شبیه کوه حیدر بابا شعر می سرود آنوقت من می توانستم بهتر حسم را بیان کنم ،حالم را ...

سبا جان این هم دوتا عکس که توی آرشیو عکس هام از شاهوار پیدا کردم

 

shahvaaaaar

shahvarr

ای فلــــک بی من مـــــــگرد و ای ........

 

از تابستان عااااشق بستنی هایش هستم

و مثل یک چای داغ در سرمای زمستان برایم دلچسب است

 زمان بچگی فقط آلاسکا بود و یک نوع کیم با روکش کاکائو ، ولی آلاسکا رو بیشتر از کیم  دوست میداشتم

و زلّ آفتاب بعدازظهر به خاطرش حسین آقا  بقال محل و عیال محترمه شان  را از خواب خوش  ساعت 3 بیدار میکردم  تا به این دختر شکمو بستنی  بفروشند.

مامان هم  با شیر وشکر، آلاسکا شیری درست می کرد  تا از پس شکم  ما بچه ها در آن تابستانهای  شرجی و گرم شمال بر بیاید

چه شادی وصف ناپذیری داشت  شروع تعطیلات   ،یک آزادی بی حد ، یک عاااااالمه زمان ِ بازی  و بی خیالی توی کوچه که بزرگترها  این همه شادی را حق تو  می دانستند،

نه مثل الان که باید غرولند همکاران  را وقت مرخصی گرفتن بشنوی و وقتی هم برگشتی از تلنبار شدن کوهی از پرونده ها  تعطیلاتی کوتاه کوفتت بشود

خداراشکر انوقتها هنوز این کلاسهای رنگارنگ مد نشده بود و در همان مدرسه ی خودمان  هفته ایی دو روز کلاسهای قران میگذاشتند آنهم تق و لق . ما بیصبرانه منتظر بچه های خاله جان که از قم بیایندو از صبح تا شب مشغول بازی  در کوچه...  مثلا   ساعت ها قالب سازی با لیوان های پلاستیکی روی کپه ی شن و ماسه  ی همسایه ی بیچاره ..یا یک قوطی حلبی برداشته و در آب مانده از باران  مشغول تماشا و گرفتن جانوران سیاه و سرگنده و دم داری که به خیالمان  اینجا دریاچه ایی  است و اینان ماهیانش . اما بعدها عکس این جانوران را در کتاب علوم دیدم و فهیمدم بچه قورباغه بودند و رؤیای ماهیگیری دور ِ دور  شد :( گاهی وقتها دانستن چیز زیاد خوبی برای بچه ها نیست.

از دخترکان همبازی  تابستانهای کودکی ام  فقط یکی از آنها در شهری دور  زندگی می گذراند و گاه گاه تلفن  که می زند  ناگاه از آنور خط صدای تمام کودکی هایم به من می رسد. از ته کوچه ی شهید علیخانی "بابای زهرا " وقتی دست در دست هم  دایره تشکیل داده و " آسیاب بچرخ " را بازی می کردیم و  بلند بلند فریاد می زدیم ومی خواندیم : آسیاب بچرخ ، می چرخم.  تندتر بچرخ ، می چرخم  و صداها بلند و بلند تر میشد و می چرخیدیم و می چرخیدیم   تا یک روز  آنقدر سریع چرخیدیم   که دستهای ما از هم جدا شد و  همدیگر را  گم کردیم ....طفل پاورچین پاورچین دور شد از کوچه ی سنجاقکها...

*از اینکه شبی به یاد ماندنی  از شبهای تابستانم را با  کنسرت و صدای   تار و سه تار حسین علیزاده پیوند  زدی ممنونم  ...

 

narges sadatعکس بهار ۸۹  شهرستان نکاء روستای خرم چِماز

طعـــــــم پاســــــتا

گرگ و ميش دم ِ غروب  فضا با آواز خواننده ایی ناشناس  و حرفهایی نامفهوم پر شده است ،آن دورها در مغرب این شهر ، از اين بالکن   چند لکه  ابر ديده ميشود  و سرشاخه هاي درختان چنار و بيدهاي مجنون ِ مجنون و پرستوها با جیغ های غریب ِ نزدیک شب به پرواز در آمده اند و ديوانه وار ميچرخند و مي چرخند ...از اين سه صندلي چوبی دو صندلي خاليست ، سر می جنبانم تاریک می شود  و صدای پرنده ها کم کم آرام ،  حالا هر سه صندلی خالیست ....


*سخت است خیلی سخت است 

* خالیست  جهان بی تو خالیست  و طعمی ندارد هیچ چیز

به خانه ام بیا....


 از کوچه صدای جارو کشیدن می آید ...

هیچ پنجره ایی روشن نیست...


 بیخود چراغ را روشــــن گذاشته ام ...خوش باورم نه ؟  تو به پنــــجره های  روشن ســــر نمی زنی ....  اصلا  تو  خیلی ازپنــــــجره هارا نمی بینی  یکــــی از آنـها هم  پنــــــجره ی خانه ی مـــن ...



کُنج ِ  مایـــل به مشــــرق ِ نور....

لحظه هایی هست که با تمام وجود می خواهم تکرار شود

دلم گاه جاهایی پرت می شود که متعجب میشوم.

دست" من" نیست دست ِ "دل"  است.

یک نمازِ نخوانده مانده روی دلم  ....

 همین غروبی ، دم ِ اذان  دوست داشتم کاشان بودم ،   مسجد آقا بزرگ .

 من وبیست و پنج سالگی ام و قرص ماه و سکوت رکعت سوم نماز عشاء ، که  صحن و حیاط و گنبد  این معماری  زیبا را  پر کرده  است، بروم داخل شبستان ِ مسجد و قامت ببندم  با چادر سفید

دلم  آن زمزمه ی رؤیاگونه ی سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله  و الله اکبر نمازگزارهای آن مسجد را می خواست که با مقرنس های سقف قاطی شده و بربال کفترهای خسته از گرمای کویرونشسته بر  گنبد آجری  آرام می گیرد  و  باصدای بق بقوی  روی  باد گیرها  به  رکوع بروم و بر فرش های دستباف سجده کنم ....

 

دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی

طاقی گذشت
چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
هر دو پَرپَر زدند، رفتند
بر قوسِ کاشی شکسته نشستند...  سید علی صالحی

به جانب آن همه بی نشانی....

 

سالهاست گم شده ای

و من

من فقط وقتی چشمانم را می بندم  پیدایت می کنم

عجیب است این  قایم باشک

دلم   را گرم می کند  همین  چشم بستن های گاه گاه 

در بهارهای  بیداری ِ عمرم که بی پیدا شدنت  هی می آیند  و می روند  ....

 

کوچ بنفشه ها

صدای آواز  چرخ ریسکی روی درخت  صبح های هر روز  ِ تهران  همیشه تو را در خاطرم زنده می کند  ....

این حال ِ من ِ بی تو ...


در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشه های مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشه ها را از سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبه های کوچک چوبی
در گوشه ی خیابان می آورند
جوی هزار زمزمه در من
می جوشد

ای کاش

ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران

در آفتاب پاک

شعر از شفیعی کدکنی

*این روزها  دیدن  این وانتی های پر از جعبه های گل های بنفشه و پامچال که نوید باغچه ایی زیبا را به ما می دهند مرا یاد این شعر کدکنی می اندازد.

و من مسافرم ای بادهای همواره

 اواسط اسفند است  باد می آید   و  شمشاد ها آرام  د رتاریک  ِ کوچه   جوانه می زنند. هیاهوی  روز آرام  گرفته

  تو نیستی و  من  شازده کوچولو را   دوباره می خوانم   . و به  تمام روباه ها و تمام گلهای رز مغرور و به رقص شالگردن مسافر کوچولو در باد می  اندیشم لباس ها روی بند رخت  می لرزند به خیال اینکه شاید دست گرم  تو جمعشان کند ....

 شب است و  باد می وزد  پشت پنجره  ، پنجره ای که دیگر از آن  به آفتاب  ، به گربه ها و کفترهای بام همسایه خیره نخواهی شد، ...دیگر هیچگاه  در شبهای جاده ها لحظاتی که باد  می پیچد لا به لای سپیدارها  و آن چراغهای زرد کلبه ها  که توی رؤیای دره  و زیر ماه آرام  در کوهپایه ها آرمیده اند با صدای تو قاطی نخواهند شد..  حتی وقتی که باد میوزد و برگهای پرتقال  حیاط پنجه می کشند به پشت پنجره    

 دیگر  تکرار نمیشود آنروز که باد در گندمزارهای  سبز جوان  می پیچید و تو در راه باریکه های  بین مزارع  قامت بسته و  نماز  می خواندی

روزی که تو رفتی  هم باد می وزید و گندم ها تازه جوانه زده بودند   و پشت سرت  طوفانی مرا با خود برد  و تو ندیدی هیچگاه ندیدی  ...

می ترسم از وزیدن بی هنگام تمامی  بادها از زوزه ی  سردشان  ،از حمله ی بی امانشان به شیشه ها....

اینروزها باد در لابه لای صبحهایم می وزد و  تمام روزنامه های  دکه ها    خبر از ادامه ی وزش  باد می دهند ..و من در حال تماشای قله برفی دماوند ِ آن  دورها سردم میشود پس شالگردنم را   محکمتر می پیچم تا  باد نخزد لای یقه و گردنم  ....

یادم باشد( یاد چمن کنم)

چهارشنبه  بود که در گذر از بلوار و فضای سبزی که چندان هم سبز نبود ناگاه حس کردم پاهایم  شدید دوست دارند بدون واسطه ی کفش  ، زمین را حس کنند دلم برایشان گرفت گویی فریاد می زدندکه  می خواهند خاک و گیاه زمین را لمس کنند....آنوقت دلم برای خودم هم گرفت که یادم نمی آمد آخرین باری که  لذت پابرهنه راه رفتن بر ساحلی شنی یا چمن  پارکی را حس کرده بودم چه وقت بود؟ !

بی تاب شدم شبیه پاهایم بی تاب ِ خاک و خسته از کفشها .

 عجیب  است  آدم گیر می افتد بین روزها و این چیزهای کوچک درمانگر را فراموش می کند  در حقیقت خودمان را از یاد می بریم. اما مطمئنم که بدن هرگز فراموش نمی کند به چه نیاز دارد ! و از یاد آوری کف پایم باید ممنون باشم .

پس در اولین فرصتی که از پارکی رد شدم  کفشهایم را در آوردم و این حس بی نظیر را بار دیگر تجربه کردم چه حظی بردیم من و پاهایم .

.... راه رفتم و سرشار احساس زمین و خاک و چمن شدم  ما خوشحال بودیم و از کنار گلهای ریز زرد و بنفش و آبی و سفید  رد شدیم  و بوئیدیم و تماشا کردیم...

 به پاهایم قول دادم از یاد نبرم خودم را ......نام انروز را می گذارم روز جهانی پابرهنه راه رفتن


chaman

گلهای همانروز

شعری از حافظ  :) سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند

همدم گل نمیشود یاد سمن نمی کند

می دانم شب است...

دلم لک زده برای یک پنجره نگاه ،

یک پنجره که  نیمی از آن را پنجه های  چنار کوچه پر کرده باشد و نیم دیگرش را  نگاه تو !


سالها  میگذرد ....


باغی که فرامـــــــــــــــــوش کرده ام

مکان  -تهران –خارجی – میدان پانزده خرداد(بازار)

در شلوغی  خرید و حراج های آخر سال و هیاهوی مردمی که گویی قحطی ای در راه است یا از قحطی بزرگی تازه برگشته اند پیرمردی ساکت  گوشه ی میدان نشسته  با قفسی پر از پرنده هایی دو برابر  گنجشک و خاکستری رنگ و با خطهای سفید در تمام بدن ، می پرسم اینها چه پرنده ای هستند ؟ می گوید : سار ، نذر می کنید یکی می خری دو هزارتومان  بعد آزادش می کنی ...

ناگاه دلم برای سارها گرفت برای پیرمرد خسته هم . دوباره گفت: نذر کن دخترم اگر آزادشان کنی پر می زنند میروند باغ گلستان و یک باغ دیگه که اسمش رو یادم رفته ...

ومن دلم برای خودم هم گرفت  سارها روی هم پا می گذاشتند  تا در این قفس تنگ به تکه نانی که پیرمرد برایشان انداخته

بود نوک بزنند.  من چشم برگرداندم  و  راه افتادم و  درخیل آدمیان خیابان گم شدم هرچه نگاه کردم تفاوتی ندیدم ، تفاوتی ندیدم ...

 

*کاش کسی نذری برایم می کرد.....

*کاش همین الان صدای دریا می امد....

* کاش  "ماه" یی  در لابه لای  برگهای یک درخت بزرگ گردو هی پیدا و گم میشد....

آنشب هم بارانی بود ....


شناسنامه ی من یک دروغ تکراری است

هنوز تا متولد شدن مجالم هست

niniiiiiiiii


سپاسگزارم خداي من

خنده را

        براي دهان او

او را

به خاطر من

و مرا

به نيت گم شدن آفريدي .

* شعر اول از محمد علی بهمنی

شعر دوم از شمس لنگرودی  

آنهـا  نوشـتـنــــد...

امشب گذاشتم تا فقط انگشتانم بنویسند . پس نوشتند :  ماه  ، پنجره ، نوشتند عشق ..

بیچاره انگشتهایم  همیشه همینجوری  بوده اند ، ساده و گیج و گنگ  

گفتم : ایست ، بیهوده  ماه  و پنجره را قاطی عشق  نکنید ....حرمتشان عظیم تر است از هر چه عشق....

گفته ام بارها که  من آنها را با هیچ عشقی عوض نمی کنم  .....

* انگشتهایم بی تقصیرند همیشه فکر می کردند روزی جواب این همه نوشتن  عاشقانه را خواهند دید اما نمی دانستند روزگار مسئول پاسخ دادن  به کسی نیست...

* عکس از خودم (: پنجره ای در ییلاقی کوهستانی

panjere


شباهنگام

حال ِ امشب من:


...گرم یاد آوری یا نه   من از یادت نمی کاهم .

 اما چشم به راهی قصه ی فراموش شده ایست  لااقل برای من  ...


بـــــازی نقــــــطه و خــــــط

موافقی باز هم  نقطه و خط بازی کنیم؟

نقطه هارو می کشم و بازی شروع میشه. چه صفحه سفید نقطه ایی نازی!

تو با خودکار آبی و من مداد قرمز ..با یک  اشتباه من خونه شکل می گیره برای تو!

و بعد خونه های بعدی با اشتباه های ما!

چه حظی می بریم از نوشتن اول اسم هامون توی خونه ها ،شبیه حس یک فاتح قلعه ها. بعد هر بار به اشتباهاتمون می خندیم ،عصبانی می شیم و ادامه می دیم...

پس بازی می کنی؟  مثل همیشه بدون دادن هیچ امتیازی به من ، هر چه اشتباه من زیادتر، امتیاز های تو بیشتر میشه. و بعد آخرش خیلی جدی خونه ها رو می شمری و برنده اعلام میشه ، تو !

و ما هر دو می خندیم!  قول دادی یک بار دیگه  بازی کنیم و اینبار شرط می بندم شکستت می دم ...

فردا روزها روزتـــــــر می شوند

تمام  میوه های دنیا و هندونه های قرمز و آجیل هایی که امروز از بهترین آجیل فروشی این اطراف ،توی صف ایستاده و خریدم  . حتی این خانه ی گرم دلپذیر با دلخوشی های کوچکی که برای خودم ساخته ام همه و همه  جای خالی شما را ، نبودنتان را پر نمی کنند...... همه ی شبهای این سالها طولانی بوده اند همه ...

اما  می دانید من باز هم آجیل ها را در ظرفی که شما داده اید می ریزم میوه ها را خوب خوب میشورم  شکلات ها و پاستیل هایی که خریدم را  روی میز عسلی می ذارم  یک شام خوب برای خودم آماده می کنم فال حافظ هم می گیرم فقط اینجا عیبش این است که یک نصفه هندونه نمی فروشند یک هندونه می ماند در یخچال و می گندد باشد عیبی ندارد شما هم که بودید هندونه ها سفید در می اومد ... بعد کم کم  خواب به چشمانم می آید. میوه ها و ظرف های نشسته می مانند همینطور انار هایی که  گذاشته بودم برایت .

 من به خواب می روم و بوی گلهای نرگس روی میز می پیچد توی  فضا،  وشما آرام آرام پا می گذارید توی اتاقم   ......

 

* مادر بزرگ زمستان در راه است همه ی گنجشککها ی سرما زده  و گربه های گرسنه ی حیاط پشتی هنوز انتظارت را می کشند انتظار مهربانیت را .....

من می توانم هر روز این پاییز عاشق شوم  

از عشق جز حرمان و پشیمانی چیزی نصیبمان نشد

 و در عجبم چرا هنوز گویی گم گشته ی ماست...

 یکشنبه صبح ازجایی نه چندان خوشایند  باز میگشتم . زیر چتری که بیشتر بهانه ایست  برایم تا صدای برخورد قطره های  باران را   بشنوم  و زیر این باران تند متعجبم از  خودم که  چرا باز به کتابفروشی سرراه رفتم و کتاب یک عاشقانه ی آرام  را از ردیف  انبوه کتابها  برداشتم و خریدمش ...  و مشمایش با نایلون هویج و کدو و کلم بروکلی ها  باران خورد و خیس شد  و از روی برگهای  بی جان  که شاخه ها را ترک کرده بودند رد شد  تا خانه .

و بعدترَش  وقتی با  چیزهایی که خریده بودم بوی سوپ  توی اتاقم   پیچید 60 صفحه اش را خواندم  و هر 10 صفحه یکبار، بستمش و به اسمش نگاهی انداختم و گفتم : خوشبحالت _ نادر ابراهیمی_ که لااقل گوشه ایی از عشق را یافتی و برای  اولین عشق زندگی ات  نگاشتی اش ،  برای بانوی آذری ات : عسل ...

بعضی ها در بهار عاشق میشوند و بعضی ها در زمستان  اما برایم دعا کنید اگر  عشق خوب است روزی در پاییزی برگریزان  وقتی زیر بارانی زیبا راه میروم ، اعتمادم به  خود ِ عشق و اصالت عشق بازگردد  و بعد بتوانم با کتاب یک عاشقانه ی آرام   و با هرکتابی در دنیا که در وصف عشق نگاشته شده  بار دیگر همذات پنداری کنم  ...

به این فکر میکنم چه بدبخت است یا بهتر است بگویم چه  زیان کرده کسی که تا بحال زیسته اما وقتی برنامه ی راز بقا می گوید : بابونها برای در امان ماندن از  گزش گیاه گزنه  ابتدا آنرا به کف دستهایشان می مالند تا خارهای گزنده اش دهانشان را هنگام خوردن  آزار ندهد ولی بیننده هرگز در عمرش از نزدیک گزنه ایی ندیده است و دستش از گزش تاکنون در امان مانده است ...برو برو ببین چیزهای دیگری هم هست....

برگی نیست...

 

صبح  این روزهای خاکستری پاییز که  در ِتراس رو باز میکنم  آسمان نیمه ابری  تهران و گلهای کاغذی زیبای آپارتمان روبرو با شیشه های ترشی به من صبح بخیر میگویند. 

سخت است دلت تنگ شود عقلت بگوید : نه  

سخت است چشمانت بگریند  و لبانت به چشمانت بخندند .

سخت است دستانت به کار نیاید و پاهایت  راهت بَرَند....

کم مانده است بطن های چپ و راست قلبم ٫ هرکدوم هر وقت دلشان خواست پمپاژ کنند....  همین

 

امشب

 

 

عنکبوتی کوچک ٬

بر سقف ٬

تنهاییم  هر دو امشب.

 

 * چیزی نمی خواهم فقط می خواهم کسی برایم   امشب  توی آن فنجان سرامیکی قرمز نسکافه بیاورد ... بعد دفتر نقاشی را  و برایم یک خورشید بکشد و   بادبادک کاغذی کودکی ام را   با یک نخ بلندِ بلند .... و من همینطور که نخ بادبادک را می گیرم با رویای فردا به خواب بروم.... بخوابم آرام....

 

 

* هایکو : از رابرت گیبسون

...

چقدر این دوست‌داشتن‌های بی‌دلیل

خوب است


مثل همین باران بی‌سوال

که هی می‌بارد ....

که هی اتفاقا آرام و

شمرده

شمرده

می‌بارد... 

از : سید علی صالحی

 

* نیمه شب است و صدایی جز شعله های بخاری و ریزش نرم باران شنیده نمی شود ٫  کاکتوسهای اتاقم و لباسهای خیس روی تراس ٬ آرام خوابیده اند... و من   به زمزمه ی  باران  گوش می دهم  و پلکم هی سنگین میشود . می ترسم  صبح٬  دیگر باران نبارد....

صلــــــــح

10 ساله  بودم و  کتاب های قدیمی خاله  جون   رو که حالا شده بودن واسه من ، با حرص و ولع می خوندم  .

یکی از اون کتاب ها  با نقاشی های ساده که جلد  درستی هم ازش نمونده بود و من بارها و بارها اون رو خوندم و نمیدونم این کتاب چی داشت که هنوز هم یه غم عمیقی که در اون سن از خوندنش حس کردم در من  مونده.

 اسم اون کتاب "ساداکو و هزار درنای کاغذی" بود  دختری ژاپنی از اطراف هیروشیما که بعد از سالها در سن 11 سالگی  اثرات بمباران در او ظاهر میشه و به بیمارستان میره ،یکی از دوستاش که میاد دیدنش واسش یه درنای کاغذی که با کاغذ ساخته بود میاره و بش میگه این نشونه ی سلامتی و اگه هزار تا از اینا رو درست بکنه حالش خوب میشه و ساداکو شروع به درست کردن این درناها میکنه و کم کم این کار رو به بقیه هم یاد می ده . ولی دوباره حالش بدمیشه و فقط  میتونه کمتر از 600 تا از اونا رو بسازه و ا ز دنیا میره ....

تا کنون تاثیر آن کتاب در من ازبین نرفته و فکر کنم از همون موقع ها بود که شدیدا از جنگ متنفر شدم   این تنفر برای منی که در شمال بودم و چیزی از جنگ ندیدم   با هزارتا سخنرانی و هزار تلاش دیگر نمیشد  ایجادکرد.... اینو گفتم تا  اعجاز کتاب در آدمها به خصوص کودکان  را یاد آور شده باشم  و اون کتاب پاره و بدون جلد با تمام وضوح در جان من نشسته  و هیچگاه نتونستم فراموشش کنم...

* یک نمایشگاه عکس رفتم در گالری خانه هنرمندان عکاسش رو یادم رفته ولی موضوع زندگی و تصاویر هموطنان غرب کشورمون بود که با اثرات بمب های شیمیایی روزگار می گذراندند و چه عکسهای تاثیرگذاری بود از کودکان زنان و مردانی که فراموش شده بودند  بازماندگان مجروح جنگ...

*با تشکر از تذکر شما که گفتید " درنا" بود٬ نه مرغ  دریایی کاغذی.  و اصلاحش کردم. ولی نمیدونم چرا از بچگی همش فکر می کردم مرغ دریایی بوده :(

*نمیدونم این روزها واقعا دنیا در چه حالیه و آدمهاش چی میگن؟  یه ور دنیا مردم از دیکتاتوری خسته شدن و حکامشون رو سرنگون می کنن  و اونور دنیا همه به مرکز اقتصادشون به نماد سرمایه داری حمله می کنن  .  چی میخوان مردم دنیا یکی میشه به من بگه چه خبره؟!!!

 

انــــــار

 

دوست داشتم بودی ٫ می آمدی  و من انار دانه می کردم  توی آن کاسه  سرامیک آبی ایی

 که از کاشان  خریدم  و تو با اشتها می خوردی و من فقط مشغول تماشات...

 

 

* راستی مگر نشانی ما همان کوچه ی پیچک پوش دریا نبود؟

پس من اینجا چه می کنم؟

آمدم ،

حتی تا همان کاشی لب لعابی آبی

آمدم

در زدم

بوی دیوار و دل دل ِ آبی دریا می امد

نبودی وهیچ همسایه ایی انگار مرا نمی شناخت.

دیگر از آن همه کاشی از آن همه کلمه ، کبوتر و ارغوان انگارهیچ نشانی روشنی نبود.

کسی از کوچه نمی گذشت...

سروده :علی صالحی با صدای خسرو شکیبایی.

 نمی دونم چرا صبحهای تعطیلم گوش دادن این آهنگ و صدای شکیبایی این همه بم آرامش میده

برای هیچ

 

به من نگاه نکن که خواسته ام شبیه نسل تو شوم ،من هنوز هم از انجام خیلی کارها احساس گناه میکنم ،هنوز هم در این سن از جواب سلام دادن به پسر تازه به بلوغ رسیده ی همسایه که از کودکی اش به من سلام می کرد ،خجالت می کشم و دوری می کنم .هنوز هم وقتی به مردهای هر روزِ محل کارم ،و حتی فامیل که حرف میزنم نمی توانم به صورت و چشمهایشان نگاه کنم .و ناخوداگاه ذهنم این عمل را در خور یک دختر نمیداند. هنوز هم در دهه ی 30 زندگی ام در انتخاب رنگهای روشن حتی احساس گناه دارم،حتی نمیدانم چه رنگی را واقعا دوست دارم یا واقعا از چه چیزهایی بدم می آید . هیچگاه خودم نبودم... من فرق دارم نه تنها با نسلهای بعد از خودم بلکه با نسلهای قبلتر، مثلا پدر جان که خیلی چیزها را عادی می پندارد و راحت می گیرد. که من ردی از گناه در آن می بینم. هنوز هم از داشتن کتونی سفید مانتوی خیلی رنگی و ... و ...احساس گناه می کنم . من درونم آکنده از احساس گناه است برای هیچ ،من نسل احساس گناهم برای هیچ 


* تعطیل هستم و به خودم حق می دهم که می توانم تا لنگ ظهر بکپم توی تخت اما تا صبح خواب پریشان دیدم و از کله ی سحرکه خروس همسایه بی وقفه آواز سر داده بود با اضطراب بیدار شدم و هی از پنجره باد وزید تا علتش رو فهمیدم که لایه های عمیق مغزم اون هورمون استرس آغاز رو ترشح کرده باور کنید یا نه مغزم منو بیدار کرد که باید حاضر شوی و مانتوی سرمه ایی رو بپوشی و کیف نو رو برداری و صبحونه ایی که مامان حاضر کرده را نخوری و با لیلا و مریم که دم در منتظرند بری مدرسه . من هنوز هم صبحهای مهر با این استرس بیدار میشوم از آفتاب تند پاییز استرس می گیرم که از پنجره ی کلاس می افتاد روی نیمکت های چوبی و با سر وصدای کلاسی بی معلم قاطی میشد. استرس می گیرم از زود حاضر شدن از به موقع رسیدن از پرسیدن...از جواب دادن ....از آغاز .. از آغاز مهر ..  *