روزی از  پــــــی روزها....

با تاکسی از بزرگراهی در دست ساخت  می گذریم ،  کارگران خسته  در آفتاب بعد ازظهربه اعلامیه ایی که  تمام حصارها ی جاده  را پر کرده بود  خیره شده بودند  که  نوشته شده  بود : به ما رأی دهید ما  از حقوق شما کارگران حمایت می کنیم.... و من به چهره های آفتاب سوخته ی شان چشم می دوزم به کارگرانی با کمترین امکانات ایمنی و لابد کمترین حقوق .... و رد می شوم



* پی نوشت بی ربط : وسط روز است و انبوه پرونده  و آمد و شد ارباب رجوع ها   ناگاه  روی شلوغی میز  اداره  به دنبال  تکه ایی کاغذ  می گردم  و همه چیز را برای لحظه ایی فراموش می کنم  تا بنویسم :  گربه های این کوچه  با چشمانی غمگین  به  اعلامیه ی جدید  روی دیوار چشم دوخته اند که  نوشته شده : همسایه ی محترم لطفا در این محل آشغال نریزید ....

پشت این پنجــــره شـــب دارد می لـرزد...

 امشب از آن شبهایی است  که خانه را  سخت ،


سکوت       و تنـــــــــهایی ام   پر کــــــــرده اســــت ...


نه !      چـــــــرا دروغ   بـــــــگویم ؟!!


و ِز و ِزِ  یـــــــک  پشه  هم هسـت .!!


* چه بادی می وزید  وقتی باد شدیدی می وزد حتی آنموقع ها که مادر و مادر بزرگ بودند و سقف های شیروانی ، من شدید حس ترس همراه با بی پناهی می کردم شبیه خالی شدن شبیه کنده شدن از زمین ... مثل امروز عصر...

*متن عنوان از شعر فروغ فرخزاد:  به اسم باد ما را با خود خواهد برد

این منم یا ؟ !!!

من همان رؤیای تو هستم

فقط

بیدار شو، بیدار شو

 

خواب دیده ام خوابهایی بی سر و ته  ، پریشان،  شبیه هذیان و کابوس ...

باران می بارد از خوابی بد بیدار می شوم  باران می بارد و من به یاد می آورم " خواب دیده ام  حالم بد است ،  سرم گیج میرود و چشمهایم سیاهی .  تنهام می روم آب بخورم می ترسم بیهوش شوم به تخت بر می گردم .خواب آدمهای ناشناسی می بینم   در خانه ایی ناشناس شبیه فیلم  شبیه تئاتری بر صحنه....

گلهایم  پلاسیده شده بودند و بقیه نیاز شدید به آب داشتند  ...

 دچار استرس  می شوم   خوابهایم شلوغ بود اما   بوی تنهایی  میداد بوی نای   ..احساس خیلی بدی داشتم .

از خواب بیدار شدم  هنوز گیج بودم دهانم خشک بود  سرم  درد می کرد   کمی وحشت زده بودم نمی دانم کدام واقعی بود و کدام  رؤیا    ....

قبلتر ها  که کنار مامان می خوابیدم  همیشه خواب کهکشانهای ناشناس می دیدم تا صبح حسی شبیه فضانوردان اما بدون لباس را تجربه می کردم  یا زمین بودم و به انبوه ستاره ها وکرات خیلی خیلی نزدیکتر از آنکه تصورش را بکنی  چشم می دوختم ، حیران و متعجب ...

بعد ترها  خواب شنایی که بلد نیستم می دیدم  مثلا در اقیانوس،  رها،  آزاد ....خیلی خیلی سبک بدون لباس غواصی ....خیلی ماهر در دریاهایی آبی و آرام  با موج هایی نرم  !!

حالاها   خواب هایم پریشان ترند بازتاب  شهری شلوغ ،کارهایی مانده ، باز خوردِ رفتار آدم های روزهایم  و خودم  .... کوچکترین ناآرامی در روز کابوسی می شود برایم در شب...حواسم حساس شده اند .دچار نوعی خود آزاری ،  بی آنکه بخواهم ....

 

کجاست ساحل آرامش ؟ خوابهای شما چه؟

 

تو نیستی

وقتی نمانده می دانم زود می روی ...

باید بیایم ، بیایم و یک دل سیر نگاهت کنم...

یکسال است منتظرم برای چند روز تماشایت. کنارت بنشینم و از تمام روزهای رفته بگویم. از تمام حرفهای نگفته

از فصل هایی که باز ، می آید و تو نیستی. این دو سال کارم شده است همین، اندکی بیشتر بمان ....



با توام لاله ی قرمز زیبا که بین هزاران لاله ی این روزهای تهران شب و روز می گذرانی..

تهران هلند من است بی یورو بی ویزا ،


*همه جا لاله کاشته اند . پارکها و بلوارها محله ها و تو همیشه نیستی

و من مسافرم ای بادهای همواره

 اواسط اسفند است  باد می آید   و  شمشاد ها آرام  د رتاریک  ِ کوچه   جوانه می زنند. هیاهوی  روز آرام  گرفته

  تو نیستی و  من  شازده کوچولو را   دوباره می خوانم   . و به  تمام روباه ها و تمام گلهای رز مغرور و به رقص شالگردن مسافر کوچولو در باد می  اندیشم لباس ها روی بند رخت  می لرزند به خیال اینکه شاید دست گرم  تو جمعشان کند ....

 شب است و  باد می وزد  پشت پنجره  ، پنجره ای که دیگر از آن  به آفتاب  ، به گربه ها و کفترهای بام همسایه خیره نخواهی شد، ...دیگر هیچگاه  در شبهای جاده ها لحظاتی که باد  می پیچد لا به لای سپیدارها  و آن چراغهای زرد کلبه ها  که توی رؤیای دره  و زیر ماه آرام  در کوهپایه ها آرمیده اند با صدای تو قاطی نخواهند شد..  حتی وقتی که باد میوزد و برگهای پرتقال  حیاط پنجه می کشند به پشت پنجره    

 دیگر  تکرار نمیشود آنروز که باد در گندمزارهای  سبز جوان  می پیچید و تو در راه باریکه های  بین مزارع  قامت بسته و  نماز  می خواندی

روزی که تو رفتی  هم باد می وزید و گندم ها تازه جوانه زده بودند   و پشت سرت  طوفانی مرا با خود برد  و تو ندیدی هیچگاه ندیدی  ...

می ترسم از وزیدن بی هنگام تمامی  بادها از زوزه ی  سردشان  ،از حمله ی بی امانشان به شیشه ها....

اینروزها باد در لابه لای صبحهایم می وزد و  تمام روزنامه های  دکه ها    خبر از ادامه ی وزش  باد می دهند ..و من در حال تماشای قله برفی دماوند ِ آن  دورها سردم میشود پس شالگردنم را   محکمتر می پیچم تا  باد نخزد لای یقه و گردنم  ....

یادم باشد( یاد چمن کنم)

چهارشنبه  بود که در گذر از بلوار و فضای سبزی که چندان هم سبز نبود ناگاه حس کردم پاهایم  شدید دوست دارند بدون واسطه ی کفش  ، زمین را حس کنند دلم برایشان گرفت گویی فریاد می زدندکه  می خواهند خاک و گیاه زمین را لمس کنند....آنوقت دلم برای خودم هم گرفت که یادم نمی آمد آخرین باری که  لذت پابرهنه راه رفتن بر ساحلی شنی یا چمن  پارکی را حس کرده بودم چه وقت بود؟ !

بی تاب شدم شبیه پاهایم بی تاب ِ خاک و خسته از کفشها .

 عجیب  است  آدم گیر می افتد بین روزها و این چیزهای کوچک درمانگر را فراموش می کند  در حقیقت خودمان را از یاد می بریم. اما مطمئنم که بدن هرگز فراموش نمی کند به چه نیاز دارد ! و از یاد آوری کف پایم باید ممنون باشم .

پس در اولین فرصتی که از پارکی رد شدم  کفشهایم را در آوردم و این حس بی نظیر را بار دیگر تجربه کردم چه حظی بردیم من و پاهایم .

.... راه رفتم و سرشار احساس زمین و خاک و چمن شدم  ما خوشحال بودیم و از کنار گلهای ریز زرد و بنفش و آبی و سفید  رد شدیم  و بوئیدیم و تماشا کردیم...

 به پاهایم قول دادم از یاد نبرم خودم را ......نام انروز را می گذارم روز جهانی پابرهنه راه رفتن


chaman

گلهای همانروز

شعری از حافظ  :) سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند

همدم گل نمیشود یاد سمن نمی کند

برای تمام اسفند ها

چه زود گذشت  آن صبحهایی  که گاه   سر راهم تا سرویس  اداره  دستان کوچکت در دستانم ،  همراهم بودی  با مقنعه ایی  رنگی و کوله ایی رنگی تر  و گاه  بعد از ظهرها  در بین مادران  منتظر و گرم  گپ و گفتگو از احوال دخترکان شادشان  می ایستادم  و  حس اینکه  شبیه آنها باشم  و آمده ام پی دخترکم  را مز مزه می کردم  که ناگاه درب بزرگ مدرسه باز می شد و من وسط هجوم و حمله ی  کوچولوهای  شیطون  پیش دبستانی شبیه هم  به دنبال تو می گشتم و اغلب تو با آن چشمان ناز و سرشار زندگی ات  پیدایم می کردی....  چه حظی می بردم .....برای خودت خانومی شدی سبای خوشکل من  امیدوارم هیچ وقت گمت نکنم

تولدت مبارک  دوست داشتنی ترینم ، دختر خاله ی نازنینم....

 

از امروز کله ی سحر که نسیم اس ام اس اون رو زد و از وقتی که  از اداره برگشتم  خوشحالم ،خوشحال و برداشتم عکسشون رو  گذاشتم زمینه لپ تابم  تا هی ببینم و یادم بیاد که  دیگه امسال سالهای قبل و هر سال نیست که فقط شاهد  این بزرگترین رویداد سینمایی دنیا بودیم بدون هیچ خبری از ایران . گذاشتم پس زمینه ی کامپیوتر که امشب هی مدام ببینمش و ازش تشکر کنم که این شادی رو در این روزهای شلوغ آخر سال به من  و همه ی اونایی که فیلم دیدن واسشون مهمه ، بخشید ..... با سپاس

film

همه ی لحظه های خوشبختی

فکر کنم  حس میانسالی  چیزی شبیه  دیدن تصویر خودت  در درهای آینه ایی ِ کوچه است دریک بعد از ظهر خیلی معمولی وقتی  مشمای خریدت  پر است از هویج های خوشرنگ و کاهو و کلم بروکلی و لیمو شیرین ویک کیف  پول  سنتی  که با بندش به مچت آویزان است  .

  گمانم از جایی شروع میشود که  دیگر خیلی آرامتر از قبل ها گام بر میداری ، برای هیچ چیزعجله نداری  و لذت می بری از دیدن این زن ... حس میکنی این سن زیباییهای خودش را دارد . خودت را قبول داری،  قبول می کنی...

 

* دیشب I FILM  فیلم دوست داشتنی  منو نشون داد.  یاد آور روزهایی که رویا پردازی تنها لذت من بود،پرنده کوچک خوشبختی .فیلمی که یه بار با مامان یه بار هم با مدرسه رفته بودم ... و تا مدتها هی خودم رو جای دختره می ذاشتم که امین تارخ کتکش زد بغلش کرد توی تختخش گذاشت  و غیره : )

می دانم شب است...

دلم لک زده برای یک پنجره نگاه ،

یک پنجره که  نیمی از آن را پنجه های  چنار کوچه پر کرده باشد و نیم دیگرش را  نگاه تو !


سالها  میگذرد ....


............

 امروز پنجشنبه است ، اجساد با چشمانی  باز همه جا دیده میشوند کوچک  و بزرگ ،سیاه و سفید، .چه بویی !  بقیه زنده  ها هیچکدام گویی این همه جسد را نمی بینند  و از سرنوشت شوم و محتوم خود بی خبرند و آرام به این سو و آنسو وبالا و پایین می روند. عده ایی نیمه جان با فشار آب سروته می شوند و دوباره به ته آب باز می گردند  و نمی توانند خود را نجات دهند و قاتلین چکمه پوش در همین نزدیکی در آمد و شدند.

 اما مردم بی اعتنا در حال تماشایند  ...از دست من هم کاری بر نمی آید  فقط  خودم را جای این بیچاره ها  می گذارم و اینکه آیا می دانند لحظه ایی بعد جسدی بی جان می شوند؟  

پس محل را ترک میکنم 

.

.

.

.


اینجا تهران خیابان سرچشمه بازار ماهی فروش هاست... :)

بُـــزَک نمیر بــــــهار میاد !

اسباب بازی های من سماوری با تعدادی ظروف ازجنس های مختلف که مامان خریده بود یکی دوتا عروسک پلاستیکی و تشک و لحافی واقعی که خاله جان دوخته بود و چند مدل لگو و یک قطار و یک ماشین پلیس که آژیر می کشید...

و با اینها که هرچند مدت یکبارفقط تازه و نو میشد ، کودکی ها وتمام خاله بازی هایم با دخترکان کوچه در زیرچادرهایی که ازاینطرف دیوارتا انطرف دیواروصل می کردیم و خانه ی ما راتشکیل می داد ،گذشت ....

اما دیروزهرچه دراسباب بازی فروشی بزرگی درجستجوی یک عروسک  شبیه آدم گشتم تا برای  وروجک ِ عمه ایی 4 سال و سه ماهه بخرم نیافتم  نه که نباشد بود اما همه شخصیتهای اصلی کارتون ها بودند که بویی از شمایل یک آدم حسابی نبرده بودند مردها خشن با دندانهایی از خشم باز شده و تبر و انواع گرز به دست و یا زنانی عجیب الخلقه با لباسها و ماسکهایی هول انگیز یا انسانهایی  نیمه حیوان ...شبیه ترینشان به آدمیزاد این عروسکهای کشتی کج بودند با فیگورهایی خشمناک و بدنهایی در حال تهاجم و ور آمده ..... بیچاره فروشنده از دستم کلافه شده بود از بس پیشنهادهای مختلف روی میزردیف کرده بود... و من  متعجب  و کلافه از مغازه بیرون آمدم . بچه ی برادرما همینجوری هم  آنقدر انرژی دارد که  بخواهد ادای این جانوران آدم نما را هم در بیاورد....

القصه رفتیم به جمعه بازار تهران که مردی را دیده بودم با سیم عروسکهایی را می ساخت گفتم یکی از آن بزهای مامانی اش بخرم تا این وروجک کمی مخش را به کار بگیرد تا شاید سر در آورد این چیست و چرا اینگونه است ؟!!!کمی خلاقیتش راه بیفتد :) باشد تا مقبولش افتد ....

* منتظرم تا عید  که میرم شمال عکس العملش را ببینم بعد از اینکه ساکم را کشان کشان از در تاکسی تا خونه می کشد و می گوید: عمه ایی تی اوردی ؟ همان( چی) آوردی؟

boz

می خواهمت چنان که تن خسته خواب را...

 

هر زمستان در من  بنفشه ایی وحشی  است  از آنان که  در کوهپایه های سرد و مرطوب  شمال می روید  ،

  درپناه پرچین های  حاشیه ی جنگل  می نشینم  ، خاموش،  منتظر ....

هر آنچه می تواند خوابش را آشفته کند خواب مرا نیز...

باد می وزد، شغالی رد می شود، سگی بو کنان  مرا تکانی می دهد ، کفشدوزکی بی اعتنا  روی برگهایم استراحت، و من خوابهای آشفته می بینم خواب انفجار خواب لگد شدن با چکمه هایی ناشناس  ....

صبح می شود کفشدوزک  آرام راهش را می گیرد  و من  در کنار پرچینی مرطوب ، نمی دانم از باد است یا کابوس دیشب ، به خود می لرزم...

ایــــن کوچـــــولــــوها

دلم تنگ است باور کنی یا نه دلم برای مورچه های خانه مان شمال تنگ شده ...

  در این خالی اطراف  دلم برای مورچه های روی قالی  که از سر  و تنم بالا می رن و بعضی هاشون گاز کوچیکی  مهمانم می کنند تنگ شده،  مورچه های قندونی باز مونده  در آشپزخونه  یا اونایی که از روی دیوار و  تنه ی درخت پرتقال حیاط  بالا و پایین می رن .  یا اونایی که توی آب شستشوی حیاط گیر می افتن و من نجاتشون میدم..

 حیاط قبلی مون یک سکو داشت که با گذشت زمان شکافهایی برداشته بود بزرگترین سرگرمی کودکی من نون و غذا دادن به مورچه هایی بود که توی این شکافها لونه داشتن..  اولش یه جور احساس مسئولیت می کردم حس می کردم چون خیلی کوچیکن  غذا پیدا نمی کنن و گشنه می مونن کم کم عاشقشون شدم .

باهاشون دنیایی داشتم  اونا گاهی لاروهای سفید رنگشون رو  با دهنشون جابه جا می کردن  که هنوز هم علت این کوچ رو نفهمیدم ..یا جابه جا کردن شته ها روی گلها و غنچه های باغچه   که گله شون محسوب میشد اونارو صبح می اوردن و شب برمی گردوندن و هر چی شهد و شیره خورده بودن از بدن شته ها مثل شیر می دوشیدن واسه خوراکشون . دلم تنگه واسه مورچه های خونه مون .. اینجا  تهرانه  و من در آپارتمانم  مورچه  ندارم....

  *آدم حسودی نیستم  اما جدیدن از  حیوونا حسودیم میشه از گربه ها که راحت می تونن از درخت و دیوار بالا برن از پرنده ها که می تونن راحت هرجا می خوان بپرن از قمری های بوم که جفت جفت لونه می سازن   اما دلم  سوخت واسه  سنجابی که  توی قفس مغازه بود و از پشت شیشه  منو متوجه خودش کرد با پنجه  های کوچولوش  و حرکاتی که یعنی: آهای من اینجام و وقتی نزدیکش شدم چنان به من زل زد با اون چشمای مشکی و نازش که هزارتا  حرف توش  بود واسه چند لحظه حس کردم یه آدمه پر از گله و شکایت ..دلم هری ریخت ...

دربـــاره زنـــــدگــــی

متولد 1320 اومده دادخواست داده که اسمش رو از شمسی تغییر بده به  اکرم ....

هر چی فکر کردم انگیزه ایی  پیدا نکردم  جز اینکه این خانوم امید فراوانی برای شنیده شدن نامش  از دهان اطرافیان دارد،  هنوز هم ...

این "هنوز هم " را نه من می تونم مشخص کنم نه تو و نه هیچکس دیگه.... پس به او حق می دم به هر دلیلی  دوست داشته باشه  در شناسنامه اش  اسم  اکرم بنشینه....

وآدم یه همچین روزهایی  یه جورایی امید ته دلش وول می خوره...  و با خودش می گه: میتونه آره می تونه ... شاید واسه  همین خوشحالی بود که  یک همشهری داستان  که نسبتا گرون هم هست  خریدم و توی پس کوچه های از اداره تا خونه بازش کردم و یکی از داستانهاش رو  آروم آروم در حال قدم زدن خوندم ...

 تازه ادامه اش هم جلوی آپارتمان  حتی توی راه پله .... خیلی حال داد اون هم منی که این همه کتاب نخونده از نمایشگاه کتاب دو سال پیش دارم ....شاید فردا هم کارهایی رو انجام دادم که همیشه دوست داشتم انجامشون بدم  .... من الان سرشارم از امید .....

یکی از چیزهای دوست داشتنی

چقدر دوست  دارم شبهایی را که صدای زنگ همسایه ی واحد های طبقه ی من   شنیده میشود و بعد صدای پاهای آدمها توی راه  پله می پیچد و  من از چشمی در، توی تاریکی ، نور بیرون زده از لای در خونه ی همسایه و کفشهای زیاد جلوی در رو می ببینم و بوی مهمانی میزند توی فضا و  مهمانها می رسند طبقه چهارم  با جعبه ی شیرینی در دست و زمزمه ی  میزبان که: راحت اینجا رو پیدا کردید؟ بعد یکی یکی در روشنی اتاق گم می شوند و درب بسته می شود . همهمه ی  آنطرف در می ماند و راه پله و پشت دری خاموش....

چقدر دوست دارم آدمها مهمان دارند ، خوشحالند و صدایشان به خنده بلند میشود .هی تجسم میکنم صاحبخانه را که با فنجانهای شیک ، چای و نسکافه تعارف می کند و .....

بعد می نشینم در خانه هی بوهای خوب می آید  و گوش می دهم به خنده هاشان .  به بلند بلند حرف زدنشان و دلم غنج می رود برای سالهای دوری که خانه ی مان پر از مهمان میشد  با یک سفره ی دور و دراز با مادر و مادر بزرگ  و بقیه ...

یاد زینب خانم همسایه می افتم که بی ریا هراز گاهی حتی کو کو سبزی ایی هم برای شام درست می کرد تکه ای از آن را به خانه ی ما می آورد و ما از درخت  حیاط برایش پرتقال می چیدیم ... یاد مریم خانم شکری که شوهرش  مرد جاده ها بود و  بندر ، گاهی ماکارونی شامش را برمی داشت با پسر کوچکش می آمد تا با ما شام بخورد ...

ولی اینجا تهران است و من حتی دوست ندارم یا شاید می ترسم از غریبه هایی که با من دیوار به دیوارند و حتی نام فامیلشان ، تعدادشان را نمی دانم اما ما  شمال ،کافی بود فامیل همسایه را می فهمیدیم انوقت تا چند نسل آبا و اجدادش را و کسب و پیشه و پیشینه شان را حفظ بودیم و این به آدم آرامش میداد و امنیت....

اینجا اما به همان صدای خنده هاشان به همان کفش های واکس زده و جفت شده ی پشت درهاشان دلخوشم .. راضی ام به همان بوی آشی که می پیچد توی راه پله هاو هرگز به خانه ام نمی رسد...


*مادر اگر چه زیاد صبور نبود اما صبوری کردن با همسایه ها را به ما آموخت ....   

  **من فضولم یعنی ؟ خب دوست دارم  ،حس خوبیه چکار    کنم؟

*البته مهمونی رفتن خیلی شیرینتر از مهمونی دادنه هاااا...

                          

یکی انگار توی قلبم میگه تنهات نمی ذارم

امشب هوس عاشقی دارم  هوس دوستی، مهر، مهربانی .امشب سرشارم و منتظر باران. و زندگی که در بزنه،  در رو باز گذاشتم تا صدای کفشاش بیاد .

چای دم کردم توی  قوری سرامیکی آبی رنگ و  گذاشتمش روی بخاری.

امشب سخت زندگی در من جریان داره....

از شما چه پنهان می خوام  با گل اشک کوچک و سرما زده که از روی تراس اوردمش توی اتاق، بخوابم ...

از شما چه پنهان ... شاید همه زیر سر این برنامه رادیو 7 باشد

وقتی ساعت 11 شب می بینمش دوست دارم تمام شعرها و آوازهای عاشقانه ی زمین را بخوانم و بشنوم.

 دوست دارم گیاهی وحشی و زیبا رو لمس کنم، تنه درختی بزرگ را ...

دستم رو در آب رودی فرو برم. پرنده ایی رو دانه دهم و کلبه ایی روستایی رو خوب تماشا کنم. باغچه ایی رو بیل بزنم یک اثر هنری بسازم یا یک فیلم خوب ببینم.

فال حافظ بگیرم . لیلی و مجنون نظامی رو دوباره بخونم. شمس لنگرودی  را و رسول یونان ، شفیعی کدکنی و سهراب سپهری را  هم ... صدای شکیبایی و حتی آهنگهای چند سال پیش قاسم افشار رو بشنوم. در شب خیابان قدم بزنم  .یک نسکافه درست کنم برای خودم. یک بار دیگه عکس های کودکیم رو تماشا کنم  ....

 من رادیو 7 رو دوست دارم..حتی اگر تو ....

*برنامه شبکه هفت سیما  یعنی شبکه آموزش  به اسم : رادیو 7 

زمستان است دلم را هرس می کنم

اولین روزهای زمستان حسابی گرم بودم

گرم دیدو بازدید وقتی با آزی از شب یلدا دو تا دسته گل نرگس خریدیم و گلها چه سفری را با ما طی کردند در  45 دقیقه مترو سواری   پر از آدمهای ایستاده و چهل و اندی دقیقه اتوبوس سواری  در ترافیک با راننده ایی دیوونه که داشت ما رو به کشتن می داد. تا خونه ی خاله که خسته و کوفته  خودمون رو رسوندیم و یلدا رو گذروندیم.

خاله جون تا پاسی از شب مشغول پذیرایی از ما...  و فقط جای یک مادر بزرگ قصه گو کم بود.و فرداش که  یه سفر برای دیدن اون سه تا خاله  در قم...

هنوز جای سه بوسه ی محکم و شیرین خاله جان به محض رسیدن، روی گونه هام گرم اند..

وهنوز طعم اون چای میوه ی" به " با میوه ها ی" به "ای که خاله کوچیکه خودش خشک کرده بود با منه...و اون فلافل های خوشمزه که آقا رضا خرید و  سبا 8 قرص  خورد و من 4  ... طعم زیارت در آن شلوغی  آدمها... تماشای شب و روشنی مغازه های اطراف حرم و ردیف انگشترهایی با نگین های عقیق وفیروزه  وبوی سوهان ...

  هنوز هم چانه ام درد میکند از بس با خاله ها حرف زدیم و خندیدیم ...

پسر عمه از خانه ی قدیمی با طاقی های قوس دار و ضربی در محله  قدیمی" چهارمردان قم" کوچیده بود و من از اینکه دیگر نمی توانستم این خانه ی زیبا را ببینم غصه دار شدم . تغییر بیشتراوقات خوب است اما تکلیف خاطراتمان چه میشود؟

اولین روزهای زمستانم کنار فامیل گرم گرم بود و با چرت ساعت 2 در نماز خانه ی اداره و کنار بخاری خیلی گرمتر و لذت بخش تر هم شد....

زمستان و دلهاتان گرم ِ گرم باااااااد

 

 

خاطره شون سیاه و سفید مونده تو آلبوم

دلم می خواد مثل جمعه ی پیش  امروزم با یه صبح دلپذیرشروع بشه که کله ی سحر از خواب پاشم توی محله ی پاییزی قدم بزنم که فقط کبابی ها  و کله پزی و نونوایی هاش بازند  ومردا توی کله پزیش با اشتها مغز و زبان می خورند .

از کبابی یه ظرف حلیم بخرم  کیلویی  سه هزار و پانصد تومان  و مغازه دار بگه دیگه به ته صفی ها حلیم نمی رسه ، بعد ظرف حلیم به دست  برم نونوایی سنگکی  محل که ازرادیوش  آهنگهای بی کلام باخ یا موتزارت  شنیده میشه .همیشه وارد فضای اینجاکه میشم حس عجیب و خوبی دارم گویی زمان  درهمان صد سال پیش متوقف شده ، و من  وادمهای نونوایی گوشه ایی از عکس زردرنگی قدیمی روی دیوار یک موزه ایم. شاطر اون پایین مشغول گذاشتن خمیر روی چوبی بلند با حالتی رقص گونه و هماهنگ با آهنگه . وبعد خمیر رو می خوابونه روی سنگهای داغ و من غرق تماشا . مشتری ها مشغول کندن سنگها از روی نونهان وکف زمین پر از سنگ ...

بعد همینطور که داغی نون ها پهلوم رو گرم می کنه  خیابون رو برگردم و به درخت کوچه که خیلی عریانتر از دیروز شده چشم بدوزم وسردی پاییز از بغل گوشم رد شه و دور گردنم بپیچه  تا سریعتر کلید رو بچرخونم توی قفل و بیام بالا، آزی هنوز خواب باشه و گرمای مطبوع اتاق بزنه توی صورتم ....

فرياد آزادي از اعماق قرون

كناره هاي جاده ي شمال همه پر از بوي خاك نم دار مزارع و درختهاي سپيدار و صنوبر بود و آدمها كه شهر به شهر سياه پوشيده بودند و اطراف پرتقالهاي نارنجي باغها همچون چراغهايي روشن دربين اين همه عزادار... و دورتر كوههاي بلند و به يغما رفته و ما كه هر يك فلسفه ي عزاداري را ميگفت وبا اين همه فلسفه داشتيم مي رفتيم در همان مسجد و محل آشنا سينه بزنيم و نخل تماشا كنيم و فلسفه هامان را در جيبهايمان بگذاريم و به نوحه خوان ساليان دور گوش دهيم و من برادرزاده ام را كه امسال برايش از ان طبلها با دو چوب كوچك خريده اند بردارم و دنبال عزاداران ارزوي كودكي ام را مزه مزه كنم كه بتوانم در رديف پسرها زنجير بزنم وحس كردم بايد بيشتر بدانم من واين برادرزاده كه چرا با خانواده ايي پراز زن و كودك اينگونه شديد وباخشم جنگيده اند .به اسمان شب با آن ماه و ستاره ي پرنور كنارش خيره ميشوم سردم ميشود و تازه پاهاي بدون كفش زنجيرزنان را در اين سوز بر كف اسفالت خيابان مي بينم ....فلسفه ها يم را ازجيبم در مي اورم و دور مي ريزم

برگی نیست...

 

صبح  این روزهای خاکستری پاییز که  در ِتراس رو باز میکنم  آسمان نیمه ابری  تهران و گلهای کاغذی زیبای آپارتمان روبرو با شیشه های ترشی به من صبح بخیر میگویند. 

سخت است دلت تنگ شود عقلت بگوید : نه  

سخت است چشمانت بگریند  و لبانت به چشمانت بخندند .

سخت است دستانت به کار نیاید و پاهایت  راهت بَرَند....

کم مانده است بطن های چپ و راست قلبم ٫ هرکدوم هر وقت دلشان خواست پمپاژ کنند....  همین

 

....

 

 

خدایا!

هيچی...

چیزی نیست.

امشب

 

 

عنکبوتی کوچک ٬

بر سقف ٬

تنهاییم  هر دو امشب.

 

 * چیزی نمی خواهم فقط می خواهم کسی برایم   امشب  توی آن فنجان سرامیکی قرمز نسکافه بیاورد ... بعد دفتر نقاشی را  و برایم یک خورشید بکشد و   بادبادک کاغذی کودکی ام را   با یک نخ بلندِ بلند .... و من همینطور که نخ بادبادک را می گیرم با رویای فردا به خواب بروم.... بخوابم آرام....

 

 

* هایکو : از رابرت گیبسون

امیـــلی و صبـــــح و سپـیــدار

 

صبحی ابری است  ٬تاکسی می ایستد ٬ سوار میشوم  و با راننده و یک آقای دیگر که به خوبی فاصله اش را بامن حفظ کرده  :) و مرد جلویی میشویم چهار نفر ....  چیزی از رادیو نمی شنوم فقط این جمله ی رادیو ورزش را در مورد  محدوده ی سقفی که روی سر ورزشکارهاست متنی رو می گفت:    دونده سقفش بی نهایت است  و بی نهایت و آهنگی شبیه فیلم زیبای فرانسوی امیلی یا آمِلی را  پخش کرد و من  توی تاکسی  همینطور که به ارتفاع خونه های چند طبقه به پنجره ها و سقف هاشون نگاه می کردم خودمو دونده ایی حس کردم که توی جنگلی ابری یا شاید با نم بارون  ، داره می دوه می دوه و می دوه ..... بدون سقف   تابی نهایت.....

 بعد  توی صف اتوبوس   به سپیدار های دوست داشتنی ام که هر روز صبح  بهشون چشم می دوزم  و توی دلم از شهرداری تشکر می کنم که  این چشم انداز بزرگ سیمانی و غم انگیز روبرو رو  پر از سپیدار و تبریزی کرده و  و تا قله ی  دماوند پر برف امتداد داده  با آسمانی  آبی با دو لکه ابر سفید ... .

 ومن در عجله و شتاب صبحگاهی  مردم تهران  با آرامش  به  صدای پیچیدن باد در برگهای سپیدارها گوش می دهم و فقط من  میدانم  آن بوته هایی که پایین سپیدارها کشیده شده اند چه هستند؟ فقط من شاید درک کنم این پایین پر از تمشک است و یکی دوتا لونه ی پرنده و چند تا  گل وحشی آبی و پیچک های جنگلی .. نقاش آنها را تصویر نکرده اما همه را می بینم  . حتی مزرعه ی کوچکی پشت اون درختها  پشت پرچین های چوبی که کدو و لوبیا و گوجه کاشته اند...

دست می کشم به چتری که در کیف گذاشته ام و ذوق می کنم  و دلم غنج می رود برای باران .... دیشب سپیدارها حسابی آب خورده اند و حالا انگار شاداب ترند... اتوبوس می آید و من نمی دانم چرا اینفدر خوشحالم که حتی دوست دارم به دختری که  با چشمانی غمگین به شیشه تکیه داده بگویم  چقدر چشمهایش زیباست  ...و بعد تصمیم میگیرم به دخترهایی  که  دوستیم بگویم در چهره  هاشان چه چیز زیبایی دارند مثلا به نون بگویم همیشه از دستهایش و چشمان درشتش خوشم می اومده یا به الف که موهایش را دوست می داشتم یا - ز -که آرامشش را  .... اتوبوس به مقصد می رسد...

  * وای خدای من رعد و برق میزند الان

 گفته باشم من همیشه اینقد خوشحال و خوش و خرم نیستما مثلا ترافیک حاصل از باران را هم می بینمااااا :)

زوال زیبــــــای گلــــــها در گلــــــدان

در آشپزخانه ام و یک غروب پاییزی شمال است  و  لذت می برم از تماشای آنطرف  پنجره  که برگهای درخت گردو، آرام در باد پاییز تکان می خورند و  در سکوت بعد ازظهر چای می نوشم ....

 ظهر روز بعد  ایستاده ام کنار سنگ مزار مامان   و بادی ملایم میوزد به  درختهای بزرگ و قدیمی چنار بالای سرم. من و مادر این پایین در سکوتی پاییزی  گوش   می دهیم به آواز چند سینه سرخ این نزدیکی ،  از ظرف آبی که در دست دارم سنگ را میشویم....

شب مجلس عروسی است خودمان را آراسته ایم و همه ی فامیل دور هم جمعند و شادند  همه را می بینم و گپ می زنیم و مرور می کنیم روزهایی را  که با هم بودیم ...

فردا بعد از ظهر در جنگلی خلوت، سردم شده و کنار رودخانه نشسته ام صدای رود می آید و  آتش گرمی   آنطرفتر با هیزم روشن کرده اند و آدمهایش دور سفره ایی جمعند و لابد  چای می نوشند ... آخ دلم در این هوا چای خواست....

شبها  بیرون سرد است ولی  همه اش به حیاط می آیم و  تا می توانم ستاره تماشا می کنم ذات الکرسی و دب اکبر هنوز سر جایشان هستند و خیالشان نیست ابن همه سال گذشته است و این همه آدم که امده و رفته اند....

به  اتاق  بر می گردم، پدر مشمایی پر از میوه های  پاییز جنگلهای شهر  می آورد که بگذارم توی چمدان و ببرم برای خودم تهران تا وقتی هر کدام را می خورم یادم بیاید جایی دورتر از اینجا درختان جنگل میوه داده اند اَزگیل کوهی  ، خرمالوی جنگلی   تمشک پاییزی  و ....

و بالاخره شب  دراتوبوس  و حرکت به سمت تهران ومن  منتظر که چراغهای امامزاده ایی که مادر و مادر بزرگ  در حیاطش آرمیده اند دیده شود و نگاهشان کنم و دستی برای آنها که به بدرقه ایستاده اند تکان دهم....نورهای سبز را که می بینم  و شیشه ی اتوبوس را دستی می کشم.  اشکی  سرمی خورد  از گونه هایم... به ماه وستاره ی نورانی نزدیکش نگاه می کنم  و فروغ در گوشم می خواند :

دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت

 .... و می اندیشیم به همه ی چیزها و آدمهایی که  هر بارپشت سر می گذارم تا شاید دیداری دوباره....

* عنوان :شعری از فروغ فرخزاد

از دست حسین آقا

خدابیامرزدت حاج حسین   هر چی می خواستیم  توی بقالیت بود  از شیر مرغ تا جون آدمیزاد  تنها بقال و سوپری ، تره بار محل بودی .وقت و بی وقت  حتی اگه مغازه بسته بود زنگ خونه تون رو که بغل مغازه ات بود می زدیم  وخانومتون رو از خواب بیدار می کردیم تا  از در مغازه که یکیش از توی حیاطتون وا می شد مثلا یه پفک  بهمون بده . و چه  حالی می کردیم وقتی دنبال خانومت  توی حیاط راه می افتادیم و از در پشتی  وارد مغازه  میشدیم و با این همه مزاحمت هیچ وقت خانومت یا خودت بهمون اخم نکردین.

حالا  تهرانم و سر راهم از اداره دو تا مغازه ی تره بار فروشی هست اتفاقا یکیشون حسین آقاست این حسین آقا  عکس فردین و وثوق  و چندتای دیگه روچسبونده به دیوار مغازه اش و کر ولال  ِ و خیلی گنگ حرف میزنه  اون یکی یه افغانیه که  میزاره راحت هر چند تا میوه می خوام مثلا سه تا انار دو تا موز  پنج تا هلو یه خوشه انگور  شش تا هویج بردارم .

 اما  مشکل از جایی شروع میشه که   من باید بعد از خرید از جلوی مغازه ی حسین آقا رد شم . هر چی هم مشما رو مخفی می کنم با دقت  کیسه رو وراندازمی کنه و با همون زبونش میگه : ما هم از اینا داشتیم... حالا باز هم بی خیال میشم  اما خدا نکنه یه وقت مهمون دارم و یه مورد رو مغازه اولی نداشته باشه  مگه دیگه  روم میشه برم مغازه اش . ؟  !  بعداز ظهر که از کار بر میگردم تلویزیونش روشنه و داره تکرار سریال هارو می بینه .  چند روز پیش  از دور دیدم نشسته و چرت میزنه.

 یهو یادم اومد باید سیب زمینی بخرم  رفتم جلو چشماشو باز کرد و منو نگاه کرد ولی سریع بست... از دو تا پله ی مغازه اش بالا رفتم ،ولی چشماشو باز نکرد. به ترازوش که هنوز دیجیتالی نیست یه ضربه زدم یادم اومد نمی شنوه... صداش هم زدم نخیییییر  ... از خیر خریدگذشتم و زمزمه کردم :بد جنس من که می دونم  دیدی منو که دارم میام سمت مغازه ات !

خلاصه  منم که دل رحم    موندم که چه جوری خرید هامو با انواع ترفندها ازجلوی مغازه اش رد کنم .  مغازه اش هم سر نبش و از هر دوتا کوچه دید داره . امان از دست این رقابت مغازه های  شبیه هم...  که روی دست رقابت بورس های لندن و نیویورک رو زده  راستی  آدمهای اونهام توی بورس ها با اشاره و شبیه  حسین اقا حرف میزنن . دقت کنید!!

 

آن سه ضربه

شب توی آشپزخونه داری شام آماده می کنی  اون هم کتلت خوشمزه و قارچ و نیم نگاهی هم به تلویزیونت داری که متوجه میشی همسایه هم در حال آشپزیه و صدای سرخ شدن چیزی توی روغن  شنیده میشه و تو هر چی بو میکنی که بفهمی چی داره می پزه متوجه نمیشی .

یهو صدای زیبایی میشنوی و سلولهای مغزت حساس میشه ، لحظه دقیق میشه و اون صدای جاودانه ی کوبیدن قاشق  به لبه ی دیگ ِ ،  اون هم سه بار ، دقیقا سه بار . و اون هم بعداز اینکه محتویات دیگ یه چند دوری هم زده شده و  قاشق توی دیگ چرخیده و چرخیده  ...و بعد صدای اون سه ضربه  ! تموم حس زندگی رو به تو انتقال میده .

مهم نیست که توی چه آشپزخونه ایی با چه سرویسی داری غذا درست می کنی مهم اینه که این صداها شنیده بشه  تا آدم حس کنه  که خونه زنده است . با اون  مادری که توی آلاچیق ترکمن ها داره چِکدِرمِه درست می کنه و قاشقش رو می کوبه به لبه ی دیگ برنج و اون پیرزن تنهایی که بارها و بارها واسه بچه هاش توی آشپزخونه ایی بی آفتاب بی پنجره غذا پخته با عشق ..... مهم  احساس عاشقانه ایی است که بیشتر زن ها موقع آشپزی دارند مثل مامان و ننه جان که  اینجور وقتها تموم زمزمه های عاشقانه ایی که بلد بودند رو می خوندند و بعد سه ضربه به لبه ی دیگ میزدند و راضی از کار درب دیگ رو می ذاشتن....

 

*چکدرمه  chekderme:  غذای  سنتی معروف ترکمن ها که نزدیک استانبولی پلو است،  که با برنج و رب و گوشت  گوسفند  و ... پخته میشه

فاصله

خسته از اداره ، کلید را در قفل می چرخانم پله ها را با وسایلی که خریده ام یکی یکی بالا میروم خوب گوش می دهم نه ،صدایی نمی آید فقط طنین وَهمناکی توی سرم می پیچد ... دلم برایش تنگ میشود... از اداره که برمی گشتم و زنگ آپارتمان را می زدم ، در باز میشد،از همان اولین پله آهنگ شیرینی رااز طبقه چهارم می شنیدم که بلند صدایم میزد . ولی_ جانم ، جانم _های من را نمی شنید و در را دو باره می بست ازطبقه ی سوم دوباره در باز میشد و صدایی که: نیست!! واینبار آرامتر: چرا نیومدی عمه ایی؟ و می پیچید توی سکوت بعدازظهرهای راه پله ، توی جان من . .. با خودم میگویم کاش دوباره که بر میگردد تخمین زدن فاصله ها را بلد نشده باشد...کاش

    زندگي شستن يك ....

هميشه وقتي لباس ميشويم و چرك ها مي روند يك حال خوبي پيدا ميكنم نه شبيه وسواس ها كه هرچه بشويندباز راضي نميشوند. من راضي ام به همان آب تيره ايي كه از دود هاي تهران در لگن جا مي ماند .

رخت مي شورم و هربار خاطرات تمام فضاها و روزهايي كه لباس مي شستم در من زنده ميشوند.نوجواني هاي برادرهايم باجورابهاي بوگندويي كه مادر توي لباسشويي مي انداخت و يا دستمال كاغذي هاي جيب لباسهايشان كه توي ماشين با شلوار كاموايي مشكي ننه جان خدابيامرز قاطي ميشد و ننه جان صاحب شلواري مشكي با دون دون هاي سفيد ميشد.

من هيچ وقت دوست نداشتم لباسهايم با وجود لباسهاي پسرهاي خانه بالباسشويي شسته شودهنوز هم استرس مي گيرم ازهرچه لباسشويي است ... اين پاك شدن و شستن ادامه دارد تا زنده ايم .و سبك ميشويم وقتي تميزميشوند لباسهامان . اميد كه جامه ي تن نيز اينگونه باشد

بد نگوييم به مهتاب اگر تب داريم

اين روزها بعد از عمل بابا جان صبح هاي زود دوتايي روي پشت بام مثلا پياده روي ميكنيم به پاهاي ورم كرده اش نگاه ميكنم چقدر انگشت هايش شبيه من است راه ميرود و نق ميزند و ناله ميكندكه ضعف دارد زبان و دهانش دردناك است سرفه امانش را بريده اشتها ندارد و هزار بار هم توضيح داده ايم بعد از عمل قلب اينها طبيعي است و باز ناله ميكند به اطراف نگاه ميكنيم زندگي ادامه دارد همين نزديكي دو ساختمان بزرگ به تهران اضافه مي شود. برج ميلاد از روي دود و آلودكي سرك ميكشد .دو تا كلاغ روي لبه بام واسه پياده روي امده اند و مثل پدر قدم هاي كوتاه و با احتياط بر ميدارند .آفتاب داغ تهران كه توي چشم هايش ميزند بي تاب ميشود و ميخواهد كه برويم پايين.

ناز طبيبان

خيلي چيزها ي خوب با ب شروع مي شود باد , باران و برف , بابا , بابا . .. باران كه نمي بارد و شهر حسااابي تب دارد و آفتاب بي رحمانه مي تابد. بعضي چيزهاي تلخ هم با - ب- شروع ميشود مثل بيمارستان .اين روزهايم بي باد است و باران , اما با بخش يك با باي پس با بيمارستان . *اين روزها مثل پدرهايي كه نوزادشون رو از پشت شيشه ايي نشانشان ميدهند من پدر را در آنسوي شيشه ايي مشابه مي بينم و براي هم دست تكان ميدهيم . فقط كمي گيجم و درست نميفهمم من همون نوزادم يا او كه گويي كودك من است و سالي است موهايش را نوازش نكرده ام وقتي از پشت ماسك اكسيژنش مظلومانه به من نگاه ميكند... **باي پس :عمل جراحي وپيوند عروق كرونري قلب

طعم بودنت

نگاهت رو حس ميكنم در لحظه هايم .يك آزادي خاص يك احساس ناب .اينجا فقط و فقط من هستم و تو ,ميخواهم برايت از سبكي اين روزها بگويم ,اين ثانيه ها . وقتي نشسته ام اين سوي سفره و تو انطرفش چه لذتبخش است نوشيدن چاي و خرما ,و تو هيچ وقت چيزي نخوردي .هميشه فقط مشتاقانه چشم مي دوزي به تمام جزئيات رفتار غذا خوردنم .نگاه ميكني به تنها ليوان چاي به تنها بشقاب پنير و تنها نان سفره.سهم حليمت را گذاشته ام در يخچال براي بعد.ممنون كه هستي و آرام ميشوم با تو كه آنسوي سفره ي افطاري و مي آيي با صداي ربنا ,هميشه هستي آنسوي تمام تنهاييها و طعم بودنت را با هيچ افطار دو نفره ايي عوض نميكنم.

حكايت با سين با ب  با  الف  با نقطه ...

از رؤياهايش مي گويد ومن گوش ميدهم.از كابوس ها وترس هايش از اينكه دير خوابش مي برد. وچرا صورتش به بانمكيه كودكي اش نيست از دوست نداشتني هايش حرف مي زند و با تعجب مي گويد :تو چطور اينقدر زود خوابت مي برد گويي هيچ فكر واسترسي نداري !! و بعد قول ميگيرد اگر زود خوابم نبرد برايم كتاب بخواند.ميداند محال است و باز مي خواند .. .شب جمعه ايي برايم از كتابهاي هري پاتر گفت و از تفاوت روابط ادمهايش با ما !و بعد كتاب ملانصرالدين را خواند و با هم خنديديم و نمي دانم حكايت چندم بود كه ديگر چيزي نفهميدم ...واين حكايت كه هنوز در اين سن كسي را دارم كه برايم كتاب بخواند و من به خوابي عميق بروم جذاب ترين و شيرين ترين حكايت زندگي اكنون من است...

لحظه

هميشه وقتي مي آيي تمام خاطرات خوبم به من باز ميگردند روبرويم مي نشينند و لبخند مي زنند.همه چيز زيباتر ,خنك تر, آرام تر مي شود.و لحظه ها يك جوري با فراموشي چفت مي شوند.و گرماي شهر و ثانيه هاي كش دار تابستان از ياد آدم مي رود.و دوباره روزهاي رفته ي تقويم ها مال من مي شوند , مال تو

شاديهاي كوچك خيلي بزرگ

تا وقتي از اتاقم بالا و پايين پريدن قطره هاي آب رو زير نور چراغ كوچه نديده بودم باورم نشد اين باران تابستاني ست كه مي بارد بر شهر . دختر همسايه زير باران چرخيد وچرخيد و شال قرمزش نيز و من سرشار شادماني شدم وفرياد زدم متشكرم خداجون ... * مردمي كه امروز توي صف نونوايي بربري محله ايستاده بودند همه روزنامه خون شده بودن وقتي صاحب مغازه يه جعبه روزنامه واسه نسوختن دست مشتري ها دم در كذاشته بود و ادمها روزنامه ورق ميزدند در اين انتظار

روز نوشت هاي يك كارمند خسته

به او مي گويم كه اينقدر تموم روز به شبكه خبر گوش نده اين خبرهاي بيشترش ناگوار تاثير منفي در اين دنياي پراسترس روي ادمها ميزاره. و من هر روز اين جمله ها رو تكرار ميكردم ولي باز...تا اينكه روزي در آشپزخانه مشغول آشپزي بودم اومد و كنارم ايستاد و گفت: گفتند از ديگ هاي به جنس روي دفعات متعدد استفاده نكنيد .درب يخچال رو باز كرد و بعد: گفتن در پنير رو كه باز كردين بيشتر از دو روز نگهش ندارين.تازه داشت به بقيه مسائل يخچال يك دختر خسته ي كارمند گير ميداد كه گفتم پدر جان براي اينكه هم استرس خودت هم اطرافيانت زيادتر نشه خوب نيست ادم صبح ها بشينه حرفهاي صدمن يه غاز اين كارشناس هاي خانواده تلويزيون رو ببينه .فردا كه از سر كار اومدم خبرها داشت انواع تظاهرات كشورهاي عربي منطقه رو نشون ميداد و پدرجان با علاقه مشغول تماشا و من يك خسته ي بدون استرس در حال ناهار خوردن .

شب

نيمه شب است و پنجره ي باز رو به شهر و پيدا وگم شدن تنها ستاره ي آسمان وچشماني كه سر خواب ندارند.شهر خرناس مي كشد و برگه سفيد كنار تخت بيدار ميشود,يادها و دردهاي تلخ و شيرين قديمي نيز. چشمانت خطهاي روي ديوار را دنبال ميكنند,ترك هاي ريزو درشت,رد چسب هاي نواري,دايره هاي فرورفته ي منظم ,ضربدرها و خط چين ها .بچه بودي وشمردن نميدانستي وهر شب رو به ديوار اين خطوط و دايره ها را آنقدر تماشا ميكردي و با آنها شكلهاي خيالي ميساختي تا خوابت مي برد.كم كم تك تك آن خطوط و خرابي هاي نيمه پاييني ديوار اتاق را از بر شدي .همه آشنا و هريك داستاني داشتند براي خود.حالا سالهاست كه شمردن بلدشدي وديگر آن خطوط درهم تو را خواب نمي كند.نيمه شب به بالاتر به آسمان خيره ميشوي نه كه ستاره بشمري چرا كه اين شهر تمام ستاره هاي آسمانت را بلعيده,فقط مي گذاري اگر ابري باشد بيايد در قاب اين پنجره ي بي ماه بي ستاره و از آن سوي پرده ي ماتي كه چشمانت را پوشانده رد شود ,همين ...

يكي از جاهايي كه دوســـــــت دارم...كفاشي وارطانيان

 

كفاشي ارمني نزديك محل كارم مغازه اي كوچك و تميز دارد از آن پيرمردهايي كه وسايلش را با وسواس كنار هم مرتب كرده و دو تا آستينك روي لباسش پوشيده و با لهجه ي شيرين ارمني اش بله را باله ميگويد .

سالي دوبار براي تعمير كفشهايم به آنجا ميروم امروز هم ،.  وقتي آنجايم حس بودن در فضاي يك فيلم را دارم از آن فيلمهاي خارجي آرام ... و گاه حس ميكنم او خود پدر ژپتو است.

 امروز همينكه در را باز ميكنم مثل هميشه صداي سه زنگوله ي كوچك روي در شنيده ميشود و پيرمرد روي چهار پايه اي چوبي زير پنكه سقفي چرت ميزند...و آن حس خوب دوباره به سراغم مي آيد . در اين چند سال هيچ چيز اين مغازه عوض نشده است جز تقويم ديواري سال كه تبليغات كفش دارد.

مي نشينم روي چهار پايه اي چرمي خيره به عكس جوان پروانه كسبش تا چسب كفشم خشك شود و پدر ژ‍پتو، آرام و بيصدا با دستان سالخورده و عينكش مشغول تعمير ....

حضور

اين روزها پدر اينجاست وبا هم سر روشن يا خاموش ماندن كولر تفاهم نداريم .اين روزها از اداره كه مي آيم دستپخت خوشمزه اش را ميخورم .و شب ها حس ميكنم مادر از قاب روي ديوار پايين مي آيد و روي مبل مينشيند و به ما و تنهاييمان حسودي ميكند. *امروز چقدر گلهاي كو چك اشكم آب نوشيدند انگار تمام روز را گريسته بودند

بخواب عزيزكم

شنيدن صداي جيغ يا جيك جيك هاي بي امان جوجه ي زرد همسايه در اين نيمه شبي منو برد تا تموم روزهاي اخر مدرسه كه سر و كله ي اين جوجه ها پيدا ميشد و مامان با اصرار من دو تا واسم ميخريد و چقدر ذوق ميكردم و تموم روز سرگرمشون بودم اونارو بايد دوتايي خريد والا احساس تنهايي ميكنن و يه بند جيغ ميكشن .من عاشقشون بودم اونا همه جا دنبالم ميدويدن خودشون رو به ادم ميچسبوندن و به خواب ميرفتن ولي فقط يه بار تونستم تاپرهاي دائمشون در بياد بزرگشون كنم و هميشه يا ميمردن يا تاغافل ميشدم گربه بدجنس محله از رو ديوار جستي ميزد و بعدش همه چي تموم ميشد و من هاج و واج ميموندم و مامان ناله كه من گناه ميكنم اينارو واسه خوشي خودم زجر كش ميكنم ولي نميدونم چرا من هرسال باز اينكارم رو تكرار ميكردم و مامان هم دوباره به من و خواسته ام گوش ميداد .اون روزها رفت الان اينجا شمال نيست و حياط نداريم اينجا تهرانه و طبقه 4 يك آپارتمان و ساعت يك و نيم نيمه شب و از پنجره باز اتاق خواب كه فقط يك ستاره ديده ميشه وباد صورتنوازي ميوزه صداي بي امان و يك ريز يك جوجه ي زرد و بيقرار به گوش ميرسه ومنو وا ميداره نيمه شبي وبلاگ به روز كنم البت به شب :) بخواب جوجه كو چولو كه نميدونم واسه كدوم دختر نازي هستي كه الان آروم كنار مامانش لالا كرده و با حس داشتن تو به خواب رفته و اصلن هم نميدونه تو هنوز هم آرزوي يك دختر گنده ي همسايه ايي كه هنوز هم دلش غنج ميره واسه نوك و چشماي كو چولوتون و پاهاي ريزتون وپرهاي نرمتون.بخواب عزيزكم بخواب